حاج آقا، حاج خانوم مسئلةٌ!
حاج آقا، حاج خانوم مسئلةٌ ؟ کربلا به شدن است یا به رفتن ؟!
حوالی ظهر امروز بود، فضای خانه برایم دلگیر شده بود ، گفتم سری به خانه همسایه بزنم و در دخت و دوز جهاز دختر همسایه کمکشان کنم ، چادر بر سر کردم و از مادرم رخصت گرفتم و به راه افتادم، تقه ای به در خانه شان زدم ، طولی نکشید که پاشنه در، در لولا چرخید، زنی قد کوتاه و گندمی رنگ در چارچوب در ظاهر شد، مادر فرزانه بود. بعد از سلام و احوال پرسی و جویا شدن حال مادرم مرا به داخل هدایت کرد ، چشمم به کفش جفت کرده ی جلوی درشان افتاد، شصتم خبر دار شد که میهمان دارند، خواستند برگردم که مادر فرزانه مانعم شد و به جلو هلم داد، با میهمانشان سلام و احوال پرسی کردم .
جویای فرزانه شدم و رفتم سراغش! مشغول گلدوزی روی کوسن های جهازش بود ، اتاقی که ما نشسته بودیم متصل به حال بود و صحبت های مادرش و مهمانشان را میشنیدم، از فرزانه سوزن و نخ طلب کردم تا کمک دستش باشم، هر چه خواستم حواسم به کار خودم باشد و صحبت های اتاق کناری ذهن مرا تسخیر نکند نشد، مهمانشان اربعین به کربلا رفته بود و از آنجا میگفت، با خودم میگفتم خوش به حالش کربلایی شده! همچنان مشغول تعریف بود ، بوی خوبی به مشامم نمیرسد. حرف هایش بوی کنایه و طعنه داشت، داشت طعنه میزد به خانم همسایه مان که من هر سال اربعین کربلا رفته ام ، میگفت چگونه بدون اذن شوهر پیر و بیمارش شبانه از خانه بیرون زده و راهی مرز شده، داشت از افتخاراتش میگفت که انگار ضربه آخر را بر مادر فرزانه زد و گفت : هی خواهر، تو که نرفته ای که بدانی !
چشم هایش را روی هم فشار دادم، حرفش انگار قلب مرا سوزاند ، سر کج کردم و از لای در نگاهی به مادر فرزانه کردم، عرقی بر پیشانی اش نشسته بود ! او و خانواده اش تا به حال سعادت نداشته اند اربعین به کربلا بروند ! با صدا زدن های مکرر فرزانه به خودم آمده ام! چه کرده ای دختر ! اشاره ای به دستم کرد ، سوزن تا اعماق دستم فرو رفته بود و پارچه ی سفید زیر دستم گلگون شده بود !
از تلاطم ذهنم سؤال کرد، اما چه می توانستم جوابش را بدهم، از او در مورد مهمانشان سوال کردم و پرسیدم چند بار تا حالا به کربلا رفته؟ از سوالم تعجب کرد و گفت ، نمیدانم ، ولی میدانم خیلی رفته!
و اما از زیادی تعداد زیارت چه فایده که آدم معرفت کسب نکند ! فضای خانه شان مسموم شده بود به طعنه های کسی که فقط کربلا رفته ! حس خفگی بهم دست داده بود ، رسوخ حرف های مسموم به ذهنم خفه ام کرده بود، دستم را بهانه کردم و به طرفة العینی از خانه شان بیرون زدم ! پشت درشان قدری مکث کردم که تا التهابم فروکش کند و مادرم متوجه چیزی نشود و مجبور به بازگویی آنچه که شنیده بودم نباشم !
آری ، کربلا به رفتن نیست، به کربلایی شدن است.
✍ به قلم پرستوی مهاجر
3 آذر 1401، 15:47