تقارن نوروز و ماه رمضان
صداهای ممتد مادرم در گوشم می پیچید که می گفت:« بلند شو، سحری دیر میشود! آخر دختر چرا سحری آماده نکردی ؟»
مژه هایم را از هم باز کردم ،نور لامپ چشم هایم را میزد، دستم را سایه بان چشمهایم کردم و کورمال کورمال دستم را روی زمین کشیدم تا عینکم را پیدا کنم ، گیج بودم برخاستم تا وضو بگیرم.
ما سه برادر و دو خواهر بودیم
به خاطر اینکه در ترافیک جلوی دستشویی گیر نکنیم در بیدار شدن از هم سبقت می گرفتیم و بدا به حال آخرین نفری که بیدار میشد .
با چشمانی که از بیخوابی خونی شده بود سر سفره نشستم چند وقتی بود قسمت خاکستری مغزم کم لطفی می کرد و به طرفه العینی همه چیز را به فراموشی می سپرد، یادم آمد که که دیشب برای سحر برنج خیس کرده بودم و بقیه اش را خودتان حدس بزنید ..
از شرمندگی سر بلند نکردم، صدای گام های مادرم مرا وادار کرد که سر بلند کنم و ببینم مادرم در عوض بی فکری من چه فکری کرده است !در دست هایش کاسه ای پر از تخم مرغ رنگی بود! آخ ، من به فدایت کدبانوی قلبم !
سرم را چرخاندم؛ جای خالی تخم مرغ رنگی سر سفره هفت سین به من چشمک میزد. لبخند کج و معوجی ای روی لب هایم شکل گرفت به لطف تقارن نوروز و ماه مبارک رمضان امروزبی سحری نماندیم.
#به_قلم_خودم
#یک_عکس_یک_جمله
#اولین_روزه
خدایا
دعای روز سیزدهم
اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ
#تولیدی
#دعای_روز_سیزدهم_ماه_مبارک_رمضان
اهل قبور
اللهم ادخل علی اهل القبور السرور
#رمضان
#تولیدی