پاکت ملاقات
پاکت ملاقات
شاکی از زمین و زمان خودم را زیر پتو محبوس کردم، بازنده مجادله دیشب کسی جز خودم نبود، همان طور که داشتم چشمان پف کرده ام را میمالیدم پتو را کنار زدم و روی تختم نشستم.
مادرم تقه ای به در زد و وارد شد، به حالت قهر رویم را برگرداندم و خودم را با سوختگی دستم مشغول کردم، مثلا که چه؟ من شمارو نمیبینم!
قدم هایش صبور بودند و خودشان را به پنجره رساندند، آرام پرده حریر شیری رنگ پنجره را کنار زد و نور پخش اتاق شد.
قامت راست کردم و ایستادم، چه قدر پوست صورتش چروکیده شده بود، درج لبخند مثل همیشه روی لبانش بود. بی تفاوت از کنارش گذشتم که دستم را گرفت و گفت:« لجبازی نکن دختر! کار اشتباه اشتباه است، زهرا و فاطمه و صغری و کبری ندارد»
دستم را از دستانش به آسانی کشیدم، نمیدانم زور من زیاد بود یا او بیش از حد ضعیف! صدایم کرد، بی آنکه برگردم ایستادم
تک سرفه ای کرد وگفت :« پست چی صبح نامه ای آورد، تاکید کرد خودت بیایی و تحویلش بگیری، آمدم بالای سرت هر چه قدر صدات کردم جواب ندادی، برای نماز صبح هم که بلند نشدی، تا دو شب که در اون کوفتی بچرخی بهتر ازین که نمیشه، میشه ؟ دور از جونت فک کردم دیگه مُردی! با چهل تا امضا تحویل خودم داد!»
آن تیله های قهوه ای از نگرانی دو دو میزدند. دست کرد در جیب بافت سفیدش و پاکتی را در آورد که رویش با فونت لالهزار درشت نوشته بود: تاریخ اعتبار 24 ساعت!
مبهوت و پاکت به دست به آشپزخانه رفتم، بهار بود اما حسابی گرمم شده بود، لیوان لب طلایی را سر ریز از شیر کردم و یک نفس سر کشیدم، جگرم حال آمد. پاکت را که باز کردم حالم چون برنج شفته مهمانی شد، وارفته و بی رمق!
جوشش چشمه اشکم زود تر از زود به راه افتاد! پخش آغوش عریان سرامیک های کف آشپزخانه شدم. 24 ساعت که الان 30 دقیقه از آن گذشته بود فرصت کمی برای جبران بود، از که حلالیت میگرفتم؟ نماز های قضایی را چه میکردم؟ مادرم بعد از من از غصه چه میکند؟ چگونه یکدانه دخترش را به خاک میسپارد؟ اصلا مرا میبخشد یا نه؟ با دروغ و غیبت و تهمت های که زدم چه کنم؟ سرم را میان دستانم گرفتم، چه غلطی کردم من! دیشب چه قدر بی حرمتی کردم، درست میگفت، تا نصفه شب اینستا گردی نتیجه اش میشود نماز صبح قضا شده! میگویند در قیامت اعضای بدن هم از ما شکایت میکند، انگشت شصت دست راستم را رو به روی صورتم گرفتم. اشک هایت را پس زدم، گردن کج به او گفتم:« تو میخوای چی بگی؟ میگی روز و شب در اینستا هی آن پست را لایک میکرد و هی این پست را»
صدای رادیو و چرخ خیاطی از اتاق مادرم می آمد، همیشه موقع خیاطی رادیو هم گوش میدهد تا چیزی بر دانسته هایش اضافه شود. دست به زانو گرفتم و بلند شدم. در سه اتاق به راهرو باز میشد، آخری اتاق من بود و اولی اتاق کار مادرم. از راهرو به حالت دو گذشتم، با ضرب در اتاق را باز کردم، در شتلق به دیوار خورد و دیوار زخمی شد! با سر انگشتان دستی روی دیوار کشیدم و در این فکر بودم جواب صاحبخانه را چه بدهم!
متر کالباسی رنگ را روی گردنش انداخته بود و داشت سفارش مشتری اش را میدوخت. چند قدم به او نزدیک شدم که محکم گفت:« نزدیک نیا، اطرافم سوزن ریخته» به دلواپسی اش لبخند زدم و جلو رفتم، بی ترس از زخمی شدن سر روی پایش گذشتم، کوه آرامش بود، در نبود پدر همواره از لقمه دهانش گذشته بود و در دهان ما گذاشته بود، بی انصافی بود که دیشب اینگونه در کاسه اش گذاشتم و حق به جانب گفتم :« زندگی خودمه، دوست دارم این مدلی باشم»
او هم دوست داشت راحت زندگی کند، میتوانست با وجود بیماری پدرم مثل عروس اصغر آقا مارا بگذارد و برود! جوانی اش را برای هر دویمان داد! زمان کمی بود، اما 24 ساعت هم بیست و چهار ساعت است، دوست دارم در این لحظات باقی مانده یک دل سیر نگاهش کنم، خوب که بوییدمش بوسیدمش، نگاهش را قاب سینه ام کنم، چه قدر کار نکرده دارم، 24 ساعت زمان کمی برای جبران بود.
رادیو داشت سخنرانی آقای پناهیان را پخش میکرد که میگفت:«بلافاصله بعد از مرگ عمیقأ می فهمیم هر لحظه که به یاد خدا نبوده ایم و هر قدمی که به خاطر خدا برنداشته ایم بیهوده بوده است.بلافاصله بعد از مرگ می فهمیم کاش تمام عمر در اندیشه این ملاقات بودیم.»
#تولیدی
#به_قلم_خودم
#پاکت_نامه
#چالش_نوشتن