کفش های که جامانده!
کفش هایی که جا ماند!
با شدت پرت شدم، در حالی که دستانم تمنا داشتند و رو به آسمان دراز بودند ، آسمان سرخ فام و کاج های سر به فلک کشیده جنگل هم شاهد بودند؛ این تمام چیزی بود که یادم مانده بود.
اما الان نمیدانم کجا هستم، سرم به شدت درد میکند! دید واضحی ندارم. چند بار پلک میزنم تا تصویر HD شود.
زاویه دیدم سقف را نشان میدهد. تخته های چوبی که یکدست چیده شده بود و حصیری روی آن کشیده شده بود، روزنه های نور از لابه لایه حصیر به داخل نفوذ کرده بود و روشنی بخش آنجا شده بود. بوی نم کاهگل مشامم را پر کرده بود.خواستم تکانی بخورم که پهلویم تیر کشید روی دنده های راستم چند بخیه خورده بود و مانع حرکتم شده بود.
روی دیوار نخ و سوزن، قیچی و برس دسته قرمزی که موهای مشکی داشت آویزان شده بود، سر در اتاق تابلوی و ان یکادی با خط نستعلیق زده شده بود.
مرد جوانی که شاید سی سال داشت زیر شانه هایم را گرفت و مرا جا به جا کرد. ته ریشی داشت و روی پیراهن چهارخونه آبی پیشبندی که سیاه و چرک بود را پوشیده بود .
به طرف در رفت، در چهارچوب در ایستاد و داد زد:« خسته نباشی مشتی، یه لحظه میای ؟»مردی با موهای کم پشت و ریش جوگندمی وارد اتاق شد و با آن مرد که اینک فهمیده بودم نامش علی آقا است دست داد ، گونی سفید راه راهی که برشانه داشت را گوشه دیوار گذاشت و روی قوطی حلبی کنار در نشست. سلام و احوال پرسی مختصری کرد وگفت:« علی آقا درستش کردی؟»
نکند منظورش من هستم؟ یادم می آید که زهرا سه شنبه مرا از میدانی که وسط آن تندیس تاس بود خریده بود، میخواست همراه پدر و مادر و جواد به کرمان بروند.
علی آقا خودکاری را از پشت گوشش برداشت و روی دفترش چیزی نوشت. سر بلند کرد و گفت:« آره مشتی، یکم داغون شده بود اما الان اوکی شده، یه واکس هم میزنم تا قشنگ برق بیفته»
پیرمرد دستی توی جیب کاپشن مشکی اش کرد و گفت:« چه قدر بدم علی آقا؟»
و ادامه داد :«این کفش هارو دیروز توی جنگل پیدا کردم ، با فاصله از هم افتاده بودند، کلی گشتم تا لنگه دیگه رو هم پیدا کنم، گفتم تعمیرش کنم برای گل پری ببرم، خوشحال میشه دخترک بی مادرم»
من دیروز تو جنگل چیکار میکردم؟ وای خدا! دیروز وقتی تو گلزار شهدا پای زهرا بودم یهو یه چیزی ترکید و همه فرار کردن، میگفتن انتحاریه! مادر زهرا جواد رو محکم بغل کرده بود و بابا هم دست زهرا رو گرفته بود و تند طرف جنگل میدویدند. مادر زهرا مرا یک سایز بزرگتر خریده بود تا سال بعد هم بپوشد! آن جا بود که از پای زهرا در آمدم و پرت شدم در چاله ای!
علی آقا برس واکس را در یک حرکت چپ و راست روی صورتم مالید ، دست کرد زیر میزش و یک نایلون هم در آورد و مرا چپاند داخلش!
علی آقا نایلون را گرفت طرف آن مرد و گفت :«بفرما مشتی! پول هم نمیخواد بدی »
مشتی دست کرد در جیب چپش و یک مشت شکلات رنگی رنگی در آورد و ریخت کف دست علی آقا!
نگران زهرا بودم، الان کجاست؟ سالم است؟ به مکان امنی رسیده؟ و با ذهنی پر از سؤال و قلبی پر از آشوب به سوی دختری به اسم گل پری میرفتم تا در پایش جا خوش کنم!
#به_قلم_خودم
#گلزار_شهدای_کرمان
#تولیدی
#چالش_نوشتن