وصال

  • خانه 

به یاد تو ❤️

03 فروردین 1403 توسط پرستوی مهاجر

وقتی دخترکم با صدای رعد، هراسان خودش را در آسمان آغوشم رها کرد. وقتی تن نحیفش تب داشت و من نوش دارویی نداشتم تا با تلخی‌اش، شیرین کنم این روزهایمان را؛ به یادت بودم. به یاد تو و مادرانه هایت!

مرد خانه‌ام نبود و نبودش دلهره را در جانم دوانده بود. میدانم روز را شب می‌کنی و شب را روز و ممکن است از همسر و فرزندانت خبری نداشته باشی! مجبور به کوچ اجباری نبودیم؛ اما باران سیلاب به راه انداخته بود و سیل به لوله های آب و گاز آسیب زده بود. ناچار باید به خانه پدری می‌رفتیم. آنجا اگر گاز نبود؛ یک چراغ نفتی بود؛ تا گرمابخش وجود سردمان باشد. قلبم مچاله شد وقتی فهمیدم خانه پدری‌ات آوار شده و آن سبز زیتون به قرمز پر خون مبدل گشته است.

‌این روز ها بیشتر به یادت هستم. هر اذانی که می‌دهد سجاده دل را پهن می‌کنم. گل‌های نرگس را از لب طاقچه برمی‌دارم. نوید آمدن آقایی را می‌دهند که با آمدنش جهان مالامال از صلح می‌شود. او می‌آید و داد ظالم را از مظلوم می‌ستاند. در این فکرم که آیا تو هم کوثری داری که روزه اولی باشد یا نه؟ چه به فرزندت می‌دهی بخورد که تا شب سرپا باشد؟
#به_قلم_خودم 

#غزه

#تولیدی

#یک_عکس_یک_جمله

#ظهور_موعود

 نظر دهید »

شعار سال ۱۴۰۳

01 فروردین 1403 توسط پرستوی مهاجر
شعار سال ۱۴۰۳

#شعار_سال
#نوروز_۱۴۰۳ #سال_جهش_تولید_با_مشارکت_مردم

 نظر دهید »

کفش هایی که جاماند...

25 اسفند 1402 توسط پرستوی مهاجر

با شدت پرت شدم، در حالی که دستانم تمنا داشتند و رو به آسمان دراز بودند ، آسمان سرخ فام و کاج های سر به فلک کشیده جنگل هم شاهد بودند؛ این تمام چیزی بود که یادم مانده بود. 

اما الان نمیدانم کجا هستم، سرم به شدت درد میکند! دید واضحی ندارم. چند بار پلک میزنم تا تصویر HD شود.‌

زاویه دیدم سقف را نشان میدهد. تخته های چوبی که یکدست چیده شده بود و حصیری روی آن کشیده شده بود، روزنه های نور از لابه لایه حصیر به داخل نفوذ کرده بود و روشنی بخش آنجا شده بود. بوی نم کاهگل مشامم را پر کرده بود.خواستم تکانی بخورم که پهلویم تیر کشید روی دنده های راستم چند بخیه خورده بود و مانع حرکتم شده بود.

روی دیوار نخ و سوزن، قیچی و برس دسته قرمزی که موهای مشکی داشت آویزان شده بود، سر در اتاق تابلوی و ان یکادی با خط نستعلیق زده شده بود. 

مرد جوانی که شاید سی سال داشت زیر شانه هایم را گرفت و مرا جا به جا کرد. ته ریشی داشت و روی پیراهن چهارخونه آبی پیشبندی که سیاه و چرک بود را پوشیده بود . 

به طرف در رفت، در چهارچوب در ایستاد و داد زد:« خسته نباشی مشتی، یه لحظه میای ؟»مردی با موهای کم پشت و ریش جوگندمی وارد اتاق شد و با آن مرد که اینک فهمیده بودم نامش علی آقا است دست داد ، گونی سفید راه راهی که برشانه داشت را گوشه دیوار گذاشت و روی قوطی حلبی کنار در نشست. سلام و احوال پرسی مختصری کرد وگفت:« علی آقا درستش کردی؟»

نکند منظورش من هستم؟ یادم می آید که زهرا سه شنبه مرا از میدانی که وسط آن تندیس تاس بود خریده بود، میخواست همراه پدر و مادر و جواد به کرمان بروند.

علی آقا خودکاری را از پشت گوشش برداشت و روی دفترش چیزی نوشت. سر بلند کرد و گفت:« آره مشتی، یکم داغون شده بود اما الان اوکی شده، یه واکس هم میزنم تا قشنگ برق بیفته»

پیرمرد دستی توی جیب کاپشن مشکی اش کرد و گفت:« چه قدر بدم علی آقا؟» 

و ادامه داد :«این کفش هارو دیروز توی جنگل پیدا کردم ، با فاصله از هم افتاده بودند، کلی گشتم تا لنگه دیگه رو هم پیدا کنم، گفتم تعمیرش کنم برای گل پری ببرم، خوشحال میشه دخترک بی مادرم»

من دیروز تو جنگل چیکار میکردم؟ وای خدا! دیروز وقتی تو گلزار شهدا پای زهرا بودم یهو یه چیزی ترکید و همه فرار کردن، میگفتن انتحاریه! مادر زهرا جواد رو محکم بغل کرده بود و بابا هم دست زهرا رو گرفته بود و تند طرف جنگل می‌دویدند. مادر زهرا مرا یک سایز بزرگتر خریده بود تا سال بعد هم بپوشد! آن جا بود که از پای زهرا در آمدم و پرت شدم در چاله ای!

علی آقا برس واکس را در یک حرکت چپ و راست روی صورتم مالید ، دست کرد زیر میزش و یک نایلون هم در آورد و مرا چپاند داخلش!

علی آقا نایلون را گرفت طرف آن مرد و گفت :«بفرما مشتی! پول هم نمیخواد بدی »

مشتی دست کرد در جیب چپش و یک مشت شکلات رنگی رنگی در آورد و ریخت کف دست علی آقا!

نگران زهرا بودم، الان کجاست؟ سالم است؟ به مکان امنی رسیده؟ و با ذهنی پر از سؤال و قلبی پر از آشوب به سوی دختری به اسم گل پری میرفتم تا در پایش جا خوش کنم!

 

#به_قلم_خودم

#گلزار_شهدای_کرمان

#تولیدی

 نظر دهید »

هدیه چی ببریم ؟

24 اسفند 1402 توسط پرستوی مهاجر

 

دستی به عصا داشت و دستی دیگر به کمر ، زیر لب چیزی می‌گفت و ریز ریز قدم بر می‌داشت چادر نخی اش را که گل های ریز داشت را دور کمرش بسته بود و این باعث سهولت در راه رفتنش میشد . خواستم دستش را بگیرم تا راحت تر قدم بردارد اما امتناع کرد . 

بعد از دقایقی راه افتادن خسته شد و لب حوض وسط مسجد نشست ، دستی به پر چادرش برد و پارچه ای مخمل گل دوزی شده را بیرون آورد ، با ملایمت پارچه را باز کرد ،بوی خوشی داشت ، درون پارچه چند اسکناس تا نخورده بود، عجیب به نظر می‌رسید اما زیبایی آن دستمال و ظرافت هنری که روی آن خرج شده بود نگذاشت ذهنم به چیز دیگری فکر کند.

لب از لب که باز کرد تازه پی بردم در هفت روز هفته فقط جمعه را دارد ، انگشت شمار دندان برایش باقی مانده بود .

با آن صدای ظریفش گفت میخواستی کمکم کنی ؟ ذهنم کار نکرد ویکهو سربلند کردم و گفتم ! «ها ؟» اسکناس ها را سمتم دراز کرد و گفت:« در بین خریداران یوسف زنی با کلاف نخی آمد و در صف خرید ایستاد ، او با همه توانش آمده بود تا اسم او هم در سیاهه خریداران یوسف باشد ، از دست و پا افتاده ام و در آمدی جز مستمری شوهر مرحومم ندارم ، آنچه دارم همین اسکناس های هست که میبینی ، برایم میروی شکلات بخری ؟ شکلات هایش خوب باشدا؟ میخواهم هدیه ای امشب به آقایم بدهم تولد رفتن که خالی خالی نمیشود . با انگشت سبابه ضربه ای به پیشانی ام زدم ، از تیزهوشی ام خنده ام گرفت و آهانی گفتم . 

برقی که در نگاهش بود را کم میتوان در جای دیگر پیدا کرد ، عصا را کنار گذاشته بود و خودش در بین مردم داشت شکلات پخش میکرد ، به منکه رسید با دستان حنایی اش دو تا شکلات کف دستم گزاشت ، مرا واداشته بود تا در ذهنم در پی هدیه ای باشم برای مولایم ، آرام تکیه دادم به دیوار سنگی ، گل های نرگس را بغل زدم و چشم دوختنم به آسمانی که اینک نورباران شده بود. 

 

 

 

#طلبه_نوشت

#به_قلم_خودم

#هدیه_به_امام_زمان

 

 

 نظر دهید »

کمی اصغر دخالت را بشناسیم !

24 اسفند 1402 توسط پرستوی مهاجر

کمی اصغر دخالت را بشناسیم !اصغر فراهانی، معروف به اصغر دخالت .48 ساله، ساکن قلعه حسن خان؛ او در 30 اسفند سالی که کبیسه بود دیده به جهان گشود، قابله ای که او را به دنیا آورده بود طبق عبارت ناصحیح :« پیشونی مارو کجا میشونی» معتقد بود این پسر بخت و اقبال بلندی دارد، وی در حالی که قنداق اورا زیر بغل زده بود تا خبر ولادت او را به پدربدهد از دنیا رفت ، کارشناسان اداره آگاهی دلیل مرگ وی را پیچیدن بند قنداق به پای او ،و سپس برخورد زمین به او عنوان کرده اند.
اصغردخالت پنجمین بچه ازچهارمین عیال اکبرقلی قصاب بود، او در حالی که روی دیوار همسایه رفته بود تا هلو بچیند پی برد قانون جاذبه روی دیوار همسایه عمل نمیکند؛ پاچه‌ او در حالی که مشغول بلعیدن پنجمین هلو بود توسط نیروهای یگان ویژه دریده شد .
او دوران دبستان و راهنمایی را در حالی پشت سر گذاشت بود که ننه اقدس که آن زمان والی مدرسه بود یکی در میان اصغر را جهت متنبه شدن به زیرزمین مکتب بدرقه می‌نمود، یک روز سرد زمستانی طبق معمول اصغر محکوم به حبس در زیر زمین شد، نامبرده برای جلوگیری از یخ زدگی آنجا بساط آتشی مهیا کرد، اما غافل از آن که زیرزمین مالامال از پیت های نفت بود و دقایقی بعددود و آتش بود که از زیر زمین زبانه میزد؛ اصغر از آتش جان سالم به در برد اما صورت سبزه و توپر آن قدری دچار سوختگی شدکه آثار آن تا ابد برایش به یادگار مانده است.
اصغر در هر کاری دخالت میکرد لذا معروف به اصغر دخالت شد؛ او یک روز در میزان درصد اکسیدان رنگ موی فریدون شمس دخالت کرده و رنگ موهای اورا از مشکی پر کلاغی به زرد قناری مبدل نمود ، فریدون شمس هرگز آدم سابق نشد!
اصغر تحصیلات دانشگاهی خود را در دانشگاه تورقوزآباد و در رشته آبیاری درختان دریایی سپری کرد و با معدل بالا از دانشگاه فارغ التحصیل شد.
اصغر در سن 24 سالگی با دختر خاله خود سوسن ازدواج کرد، سوسن دختری ساده با قد و هیکل متوسط بود ، اصغر در طول پنج سال 57 بار به خواستگاری سوسن رفته بود تا پدر وی موافقت خود را اعلام نماید، حاصل این ازدواج پنج پسر و سه دختر به نام های چنگیز، کوکب،بهادر،عصمت، اکرم، رحی،زامیاد،هاشم بود. همسر اصغر در حالی که آخرین نون خامه ای را خورد بر اثر دیابت از دنیا رفت. پس از خاکسپاری سوسن در 13 فروردین ،اصغر با هشت بچه زیر بغل مدعی شد که به او وفادار میماند و تا آخر عمر ازدواج نمیکند اماعمر این وفاداری 6 ماه بیشتر به طول نینجامید و اصغر با دخترعموی خود زری ملقب به زری هفت نفس ازدواج نمود!
پس از 4 سال زندگی مشترک با زری، اصغر فراهانی به دلیل شدت جراحات وارده در اثر ضرب و شتم توسط زری دار فانی را وداع گفت.
گفتنی است اصغر پس از ازدواج با زری اذعان کرده است بالاخره این زن مرا میکشد، همچنین در مکان های عمومی با صورت و بدن کبود رؤیت می‌شده است. اصغر در هنگام ازدواج با زری زرنگی نموده و با وی عقدازدواج دائم نکرده است تا
زری از او ارث نبرد.
زری هفت نفس پس از مرگ اصغر از کار خود نادم گشته و اینک تحت عنوان شوهرکش به ادامه حیات میپردازد.‌


پ ن : یکی از تمرین های کلاس روایه جذابمون شخصیت پردازی بود، و این هم شخصیت پردازی اینجانب هست از این تصویر 🤭 😎 . کلاس روایه یکی از دوره های جذاب مدرسه کوثرنت هست ،اگه شما هم قصد شرکت داری گوش به زنگ باش 🤤 ✌ 🏻.


#به_قلم_خودم

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

وصال

جستجو

موضوعات

  • همه
  • استوری
  • بدون موضوع
  • عکس
  • عکسنوشته
  • متن
  • پوستر

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس