هدیه چی ببریم ؟
دستی به عصا داشت و دستی دیگر به کمر ، زیر لب چیزی میگفت و ریز ریز قدم بر میداشت چادر نخی اش را که گل های ریز داشت را دور کمرش بسته بود و این باعث سهولت در راه رفتنش میشد . خواستم دستش را بگیرم تا راحت تر قدم بردارد اما امتناع کرد .
بعد از دقایقی راه افتادن خسته شد و لب حوض وسط مسجد نشست ، دستی به پر چادرش برد و پارچه ای مخمل گل دوزی شده را بیرون آورد ، با ملایمت پارچه را باز کرد ،بوی خوشی داشت ، درون پارچه چند اسکناس تا نخورده بود، عجیب به نظر میرسید اما زیبایی آن دستمال و ظرافت هنری که روی آن خرج شده بود نگذاشت ذهنم به چیز دیگری فکر کند.
لب از لب که باز کرد تازه پی بردم در هفت روز هفته فقط جمعه را دارد ، انگشت شمار دندان برایش باقی مانده بود .
با آن صدای ظریفش گفت میخواستی کمکم کنی ؟ ذهنم کار نکرد ویکهو سربلند کردم و گفتم ! «ها ؟» اسکناس ها را سمتم دراز کرد و گفت:« در بین خریداران یوسف زنی با کلاف نخی آمد و در صف خرید ایستاد ، او با همه توانش آمده بود تا اسم او هم در سیاهه خریداران یوسف باشد ، از دست و پا افتاده ام و در آمدی جز مستمری شوهر مرحومم ندارم ، آنچه دارم همین اسکناس های هست که میبینی ، برایم میروی شکلات بخری ؟ شکلات هایش خوب باشدا؟ میخواهم هدیه ای امشب به آقایم بدهم تولد رفتن که خالی خالی نمیشود . با انگشت سبابه ضربه ای به پیشانی ام زدم ، از تیزهوشی ام خنده ام گرفت و آهانی گفتم .
برقی که در نگاهش بود را کم میتوان در جای دیگر پیدا کرد ، عصا را کنار گذاشته بود و خودش در بین مردم داشت شکلات پخش میکرد ، به منکه رسید با دستان حنایی اش دو تا شکلات کف دستم گزاشت ، مرا واداشته بود تا در ذهنم در پی هدیه ای باشم برای مولایم ، آرام تکیه دادم به دیوار سنگی ، گل های نرگس را بغل زدم و چشم دوختنم به آسمانی که اینک نورباران شده بود.
#طلبه_نوشت
#به_قلم_خودم
#هدیه_به_امام_زمان