رابطه نامحدود
وقتی این گونه با آب و تاب از او سخن میگفت ؛ حیرت زده ،مات لبانی ارغوانی رنگ بودم که تکان میخورد و چیزی دیگر را نمی فهمیدم ،شال زنگاری اش باز تر از قبل بود ،نگاهم سر خورد روی گردنش، قبل ترها پلاکی با اسم شوهرش به گردن داشت و الان خبری از آن نبود.
میگفت : دیشب که با هم قرار داشتیم یک تیشرت جذب سفید پوشیده بود که نقش یک شیر روی کمر داشت ، حسابی جذاب شده بود، عق! شوهرم ک همیشه یک زیرپوش گشاد سوراخ به تن دارد با شلوار راه راه که دالتون هارا برایم تداعی میکند.
خندیدم و گفتم : انتظار نداری که همسرت با کت و شلوار بشیند وسط خانه ؟ همسرت که چیزی از زیبایی و اخلاق کم ندارد !
حلقه اش را در انگشتش چرخاند، نوچی کرد و گفت : درست است که دوست شوهرم است اما خیلی با او فرق دارد. در مهمانی خانوادگی که داشتیم با او آشنا شدم ، اگر بدانی چه قدر از قرمه سبزی ام تعریف کرد در حالی که شوهرم قبل آمدن مهمان ها گفت با این دست پختت آبرویم را میبری زن !
هوا قدری سوز داشت ،دستانم را که در دستش محصور بود فشار داد و گفت زهرا گوش میدهی ؟ دستانت چرا سرد است ، نکند قندت افتاده ؟
دست کرد درون کیف شانه ای مشکی اش و از لای زر ورق تکه ای شکلات که تیرگی اش به سوختگی میزد بیرون آورد و نزدیک دهانم کرد .
لب بازکردم و شکلات را به درون دالان تاریک دهانم کشیدم ، فاطمه گفت :« وقتی فهمید عاشق شکلاتم این را برایم خرید ! لامصب عطر خودش را میدهد ؛ سرد و آرامش بخش!»
شکلات چون کلوخ در گلویم رسوب کرد و بلعیدنش سخت شد ، به سرفه افتادم و ضربات دست فاطمه بر پشتم نجات بخش بود.
بهتر بود اول با مشاوری مشورت کنم و بعد با فاطمه .چادرم را روی سرم تنظیم کردم و با صدایی لرزان تر گفتم فاطمه دیرم شده ، باید بروم ، فردا همین ساعت ، همین جا میبینمت !
خدا پدر و مادر کم سوادم را بیامرزند که در بچگی محرم و نامحرم را خوب به ما آموختند و مانع بازی ما با پسر ها میشدند ، محکم میگفتند دختر ها با دخترها ، پسر ها با پسر ها !
حتی موقع مهمانی و دورهمی های خانوادگی در اتاق کناری سفره ای جدا برای آقایان می انداختیم و خانم ها هم جدا ،
اینگونه هم حدود رعایت میشد و هم ما راحت خوش میگذراندیم.
#به_قلم_خودم