القدس لنا
خیره به قاب تلویزیون بودم ،شبکه ثابت تلوزیون این روزهایمان شبکه خبر بود و اخبار غزه را دنبال میکردیم. یک چشممان خون و بود و دیگری اشک!
حوالی ظهر بود که در قریچ و قریچ به صدا آمد و در لولا چرخید .سر کج کردم که دیدم نازنین با یه بغل کتاب در چارچوب در ایستاده است . سلامی کرد و کتاب هایش را جلویم پهن کرد و گفت:« در درس هایم به من کمک کن!»
دفتر ریاضی اش را برداشتم و گفتم :«نازنین چرا سوال هفت را جواب نداده ای ؟»
جوابی نشنیدم ،سربلند کردم و به صورت گندمگونش خیره شدم ، انگار حرفی برای گفتن داشت و چیزی مانع آن شده بود ؛ به پرسیدن نرسیدم که خود به صدا آمده و گفت :« زهرا یادت هست از ماجرای لیلة المبیت برایم گفتی ، آنجا که دشمنان پیامبر گفتند از هر قبیله یک نفر برای کشتن پیامبر بیاید تا بنی هاشم نتوانند به خونخواهی بلند شوند ؟ چرا که درگیری یک طایفه با چند طایفه کار سختی بود !
نمیدانستم می خواهد به چه چیزی برسد ، ادامه داد و گفت :« چرا الان همه کشورهای اسلامی با هم متحد نمیشوند و به اسرائیل حمله نمیکنند ؟ اگر هر کدام چند موشک به سمت اسرائیل بیندازد دیگر کار او تمام میشود و کودکان غزه میتوانند یک شب آرام سر بر بالین بگزارند بی ترس از فردایی خونین !
راستش جوابی برایش نداشتم ، چه میگفتم از سیاست های بین المللی ؟
حالا درک میکنم که چرا امیرالمومنین علی علیه السلام حاضر بود بیست و اندی سال استخوان در گلو و خار در چشم باشد اما اتحاد امت اسلامی از هم نپاشد !
#به_قلم_خودم
#طوفان_الاقصی
#خانواده_جبهه_مقاومت