روایت های از روایه
روایت هایی از روایه
از هول کلاس امروز شب قبل هی این پهلو و آن پهلو میشدم و خوابم نمیبرد، چند بار طرح کلی متنم را عوض کرده بودم اما هم طولانی میشد و هم نمی توانستم تمامش کنم، روی دفتر چمبره میزدم؛ صفحه سیاه میشد اما چیزی از آن حاصل نمیشد. چون سدی شده بود که نمیگذاشت دنبال سایر مأموریت های استاد بروم.
همیشه وقتی کلافه ام انواع و اقسام درد ها به سراغم می آید، الان هم که درد دندان قوز بالای قوز شده است. شب بعد از نماز مغرب خیره شدم به ساعت و به نوای تیک تیک عقربه هایش گوش میدادم . سعی کردم تا ذهنم را خالی کنم و بعد بیفتم به جان متن و تیکه پاره اش کنم. ساعت جیک جیک کنان همچنان گذشت و دونگ یی آمد ، وسط دونگ یی هم محال ممکن بود بتوانم بنویسم؛ دفتر را بستم، پشتی گلدوزی مامان دوز را پشتم گذاشتم و به آن تکیه دادم، دست راستم را زیر چانه زدم و مات صفحه 12 اینچ تلویزیون کوچکمان شدم ،دیگر وقت آن رسیده امپراطور بفهمد پدر دونگ یی کیست !
سرم را چرخاندم ، ساعت طرف راست دیوار کاهگلی بود و قاب قرمز داشت. اوه ، پنج دقیقه دیگر کلاس شروع میشود ! دنبال خواهرم گشتم ، نه از آن جهت که با او کار داشته باشم ، گوشی دستش بود !
پرسان پرسان لوکیشن فاطمه را گرفتم و به گوشی رسیدم! خب هنوز پنج دقیقه دیگر میتوان دونگ یی نگاه کرد ، این وسط چان سو هم گذاشته و رفته! چه برادر بی فکری ، البته او صلاح دونگ یی را میخواهد! دیگر محو سریال شدم و نفهمیدم ساعت چند شد!
سنگینی نگاهی را روی سرم حس کردم، سرم را بلند کردم و با دو تا چشم غضب آلود روبه رو شدم، خون توی صورتش دویده بود و به قرمزی میزد. آیا کاری کرده بودم ؟
خواهرم با لحن طلبکارانه و با دهن کجی گفت مگر کلاس نداشتی ؟آخر من فردا امتحان دارم و داشتم درس میخواندم.
من ؟کلاس ؟ مگر ساعت چند است ؟ اپلیکشن نارنجی دوست داشتنی که تمش را آبی کرده بودم را بازکردم، دیدم که خانم زیارتی پیام داده اند که کجایی ؟ خدا امواتش را بیامرزد لینک کلاس را هم فرستاده و من سریع به کلاس پیوستم ☺️
#به_قلم_خودم
#روایه_نویسی