انتخابِ خدا
ما دیگر لیاقت انتخاب کردنت را نداشتیم، خدا تورا انتخاب کرد!
#شهید_جمهورر
ما دیگر لیاقت انتخاب کردنت را نداشتیم، خدا تورا انتخاب کرد!
#شهید_جمهورر
در راه پیادهروی کفش هایم زودتر از خودم خسته میشوند، هر گام را که بر میدارم بندهایش پرت میشوند به جلو. از کمر درد و پا درد دائم در حال ناله اند، دست و پاهایشان متورم و کوفته شده از بس زیر دست و پا شده اند، غر میزنند که آخر چه قدر شلخته ای تو دختر! صبح که از خانه میزنی بیرون مارو محکم به هم گره بزن تا اینگونه زیر دست و پا نشویم.
#به_قلم_خودم
#کوتاه_نوشت
#چالش_نوشتن
پاکت ملاقات
شاکی از زمین و زمان خودم را زیر پتو محبوس کردم، بازنده مجادله دیشب کسی جز خودم نبود، همان طور که داشتم چشمان پف کرده ام را میمالیدم پتو را کنار زدم و روی تختم نشستم.
مادرم تقه ای به در زد و وارد شد، به حالت قهر رویم را برگرداندم و خودم را با سوختگی دستم مشغول کردم، مثلا که چه؟ من شمارو نمیبینم!
قدم هایش صبور بودند و خودشان را به پنجره رساندند، آرام پرده حریر شیری رنگ پنجره را کنار زد و نور پخش اتاق شد.
قامت راست کردم و ایستادم، چه قدر پوست صورتش چروکیده شده بود، درج لبخند مثل همیشه روی لبانش بود. بی تفاوت از کنارش گذشتم که دستم را گرفت و گفت:« لجبازی نکن دختر! کار اشتباه اشتباه است، زهرا و فاطمه و صغری و کبری ندارد»
دستم را از دستانش به آسانی کشیدم، نمیدانم زور من زیاد بود یا او بیش از حد ضعیف! صدایم کرد، بی آنکه برگردم ایستادم
تک سرفه ای کرد وگفت :« پست چی صبح نامه ای آورد، تاکید کرد خودت بیایی و تحویلش بگیری، آمدم بالای سرت هر چه قدر صدات کردم جواب ندادی، برای نماز صبح هم که بلند نشدی، تا دو شب که در اون کوفتی بچرخی بهتر ازین که نمیشه، میشه ؟ دور از جونت فک کردم دیگه مُردی! با چهل تا امضا تحویل خودم داد!»
آن تیله های قهوه ای از نگرانی دو دو میزدند. دست کرد در جیب بافت سفیدش و پاکتی را در آورد که رویش با فونت لالهزار درشت نوشته بود: تاریخ اعتبار 24 ساعت!
مبهوت و پاکت به دست به آشپزخانه رفتم، بهار بود اما حسابی گرمم شده بود، لیوان لب طلایی را سر ریز از شیر کردم و یک نفس سر کشیدم، جگرم حال آمد. پاکت را که باز کردم حالم چون برنج شفته مهمانی شد، وارفته و بی رمق!
جوشش چشمه اشکم زود تر از زود به راه افتاد! پخش آغوش عریان سرامیک های کف آشپزخانه شدم. 24 ساعت که الان 30 دقیقه از آن گذشته بود فرصت کمی برای جبران بود، از که حلالیت میگرفتم؟ نماز های قضایی را چه میکردم؟ مادرم بعد از من از غصه چه میکند؟ چگونه یکدانه دخترش را به خاک میسپارد؟ اصلا مرا میبخشد یا نه؟ با دروغ و غیبت و تهمت های که زدم چه کنم؟ سرم را میان دستانم گرفتم، چه غلطی کردم من! دیشب چه قدر بی حرمتی کردم، درست میگفت، تا نصفه شب اینستا گردی نتیجه اش میشود نماز صبح قضا شده! میگویند در قیامت اعضای بدن هم از ما شکایت میکند، انگشت شصت دست راستم را رو به روی صورتم گرفتم. اشک هایت را پس زدم، گردن کج به او گفتم:« تو میخوای چی بگی؟ میگی روز و شب در اینستا هی آن پست را لایک میکرد و هی این پست را»
صدای رادیو و چرخ خیاطی از اتاق مادرم می آمد، همیشه موقع خیاطی رادیو هم گوش میدهد تا چیزی بر دانسته هایش اضافه شود. دست به زانو گرفتم و بلند شدم. در سه اتاق به راهرو باز میشد، آخری اتاق من بود و اولی اتاق کار مادرم. از راهرو به حالت دو گذشتم، با ضرب در اتاق را باز کردم، در شتلق به دیوار خورد و دیوار زخمی شد! با سر انگشتان دستی روی دیوار کشیدم و در این فکر بودم جواب صاحبخانه را چه بدهم!
متر کالباسی رنگ را روی گردنش انداخته بود و داشت سفارش مشتری اش را میدوخت. چند قدم به او نزدیک شدم که محکم گفت:« نزدیک نیا، اطرافم سوزن ریخته» به دلواپسی اش لبخند زدم و جلو رفتم، بی ترس از زخمی شدن سر روی پایش گذشتم، کوه آرامش بود، در نبود پدر همواره از لقمه دهانش گذشته بود و در دهان ما گذاشته بود، بی انصافی بود که دیشب اینگونه در کاسه اش گذاشتم و حق به جانب گفتم :« زندگی خودمه، دوست دارم این مدلی باشم»
او هم دوست داشت راحت زندگی کند، میتوانست با وجود بیماری پدرم مثل عروس اصغر آقا مارا بگذارد و برود! جوانی اش را برای هر دویمان داد! زمان کمی بود، اما 24 ساعت هم بیست و چهار ساعت است، دوست دارم در این لحظات باقی مانده یک دل سیر نگاهش کنم، خوب که بوییدمش بوسیدمش، نگاهش را قاب سینه ام کنم، چه قدر کار نکرده دارم، 24 ساعت زمان کمی برای جبران بود.
رادیو داشت سخنرانی آقای پناهیان را پخش میکرد که میگفت:«بلافاصله بعد از مرگ عمیقأ می فهمیم هر لحظه که به یاد خدا نبوده ایم و هر قدمی که به خاطر خدا برنداشته ایم بیهوده بوده است.بلافاصله بعد از مرگ می فهمیم کاش تمام عمر در اندیشه این ملاقات بودیم.»
#تولیدی
#به_قلم_خودم
#پاکت_نامه
#چالش_نوشتن
کفش هایی که جا ماند!
با شدت پرت شدم، در حالی که دستانم تمنا داشتند و رو به آسمان دراز بودند ، آسمان سرخ فام و کاج های سر به فلک کشیده جنگل هم شاهد بودند؛ این تمام چیزی بود که یادم مانده بود.
اما الان نمیدانم کجا هستم، سرم به شدت درد میکند! دید واضحی ندارم. چند بار پلک میزنم تا تصویر HD شود.
زاویه دیدم سقف را نشان میدهد. تخته های چوبی که یکدست چیده شده بود و حصیری روی آن کشیده شده بود، روزنه های نور از لابه لایه حصیر به داخل نفوذ کرده بود و روشنی بخش آنجا شده بود. بوی نم کاهگل مشامم را پر کرده بود.خواستم تکانی بخورم که پهلویم تیر کشید روی دنده های راستم چند بخیه خورده بود و مانع حرکتم شده بود.
روی دیوار نخ و سوزن، قیچی و برس دسته قرمزی که موهای مشکی داشت آویزان شده بود، سر در اتاق تابلوی و ان یکادی با خط نستعلیق زده شده بود.
مرد جوانی که شاید سی سال داشت زیر شانه هایم را گرفت و مرا جا به جا کرد. ته ریشی داشت و روی پیراهن چهارخونه آبی پیشبندی که سیاه و چرک بود را پوشیده بود .
به طرف در رفت، در چهارچوب در ایستاد و داد زد:« خسته نباشی مشتی، یه لحظه میای ؟»مردی با موهای کم پشت و ریش جوگندمی وارد اتاق شد و با آن مرد که اینک فهمیده بودم نامش علی آقا است دست داد ، گونی سفید راه راهی که برشانه داشت را گوشه دیوار گذاشت و روی قوطی حلبی کنار در نشست. سلام و احوال پرسی مختصری کرد وگفت:« علی آقا درستش کردی؟»
نکند منظورش من هستم؟ یادم می آید که زهرا سه شنبه مرا از میدانی که وسط آن تندیس تاس بود خریده بود، میخواست همراه پدر و مادر و جواد به کرمان بروند.
علی آقا خودکاری را از پشت گوشش برداشت و روی دفترش چیزی نوشت. سر بلند کرد و گفت:« آره مشتی، یکم داغون شده بود اما الان اوکی شده، یه واکس هم میزنم تا قشنگ برق بیفته»
پیرمرد دستی توی جیب کاپشن مشکی اش کرد و گفت:« چه قدر بدم علی آقا؟»
و ادامه داد :«این کفش هارو دیروز توی جنگل پیدا کردم ، با فاصله از هم افتاده بودند، کلی گشتم تا لنگه دیگه رو هم پیدا کنم، گفتم تعمیرش کنم برای گل پری ببرم، خوشحال میشه دخترک بی مادرم»
من دیروز تو جنگل چیکار میکردم؟ وای خدا! دیروز وقتی تو گلزار شهدا پای زهرا بودم یهو یه چیزی ترکید و همه فرار کردن، میگفتن انتحاریه! مادر زهرا جواد رو محکم بغل کرده بود و بابا هم دست زهرا رو گرفته بود و تند طرف جنگل میدویدند. مادر زهرا مرا یک سایز بزرگتر خریده بود تا سال بعد هم بپوشد! آن جا بود که از پای زهرا در آمدم و پرت شدم در چاله ای!
علی آقا برس واکس را در یک حرکت چپ و راست روی صورتم مالید ، دست کرد زیر میزش و یک نایلون هم در آورد و مرا چپاند داخلش!
علی آقا نایلون را گرفت طرف آن مرد و گفت :«بفرما مشتی! پول هم نمیخواد بدی »
مشتی دست کرد در جیب چپش و یک مشت شکلات رنگی رنگی در آورد و ریخت کف دست علی آقا!
نگران زهرا بودم، الان کجاست؟ سالم است؟ به مکان امنی رسیده؟ و با ذهنی پر از سؤال و قلبی پر از آشوب به سوی دختری به اسم گل پری میرفتم تا در پایش جا خوش کنم!
#به_قلم_خودم
#گلزار_شهدای_کرمان
#تولیدی
#چالش_نوشتن
استاد محبوب من
اگر اسوه صبوری بنامش اغراق نکردم، دقیقا هفت هشت دوز صبوری بود که می توان 7:20 صبح تزریق کرد.
پنج روز از هفت روز هفته را که از جلوی اتاق فرهنگی میگذرم، عینک ریز بینامه ام را میزنم و دقیق زیر نظرش میگیرم، همان دماغ استخوانی، همان ابروهای کمانی کشیده، همان فرم آبی نفتی و همان مقنعه چانه دار مشکی! مقنعه چانه دار که میپوشد فرم صورتش را لوزی نشان میدهد، نتایج آزمایش ها نشان میدهد که افراد با فرم صورت لوزی شکل از سد آبی قلب راحت تر عبور کرده و چون زودتر به اعماق قلب میرسند در سرخرگ آئورت زنبیلی گذاشته و جا میگیرند.
هر چه قدر هم مهربان باشد باز همان مقدار در کارش جدیت دارد، محال ممکن است بتوانی محدوده امتحانی را کم کنی و یا عقب بیندازی!
آن قدر کارش دقیق و شسته رفته است که نمیتوانی عیبی از آن بگیری، بیخودی نیست که در سطح استان رتبه اول معاون فرهنگی را به دست آورده است، جا دارد از همین تریبون استفاده کرده و به ایشان@فاطمه خدادادی تبریک بگویم، استاد عزیزم برایتان آرزوی موفقیت های بیش از پیش دارم.
#به_قلم_خودم
#استاد_محبوب_من