وصال

  • خانه 

دو هدیه گرانبها

24 بهمن 1402 توسط پرستوی مهاجر

زیارت غدیریه و جامعه کبیره ؛دو هدیه گرانبها

امام علی النقی هادی علیه السلام ، دهمین امام شیعیان در طول 33 سال امامت خود دو هدیه برای هدایت امت به یادگار گذاشت :
زیارت غدیریه زیارتی منسوب به امام علی علیه السلام است ؛زمانی که خلیفه معتصم عباسی امام هادی را از مدینه به سامرا فراخواند ، در راه امام به زیارت مولای متقیان امام علی علیه السلام در نجف رفته و این زیارت از لبان مبارک آن حضرت صادر شد .
زیارت غدیریه متشکل از 70 آیه قران در بیان ویژگی های امیرالمومنین و 260 فضیلت آن حضرت است ، محوریت این زیارت تولی و تبری بوده و در این زیارت به بخش هایی از تاریخ که شیعه و سنی آن را قبول دارند، اشاره شده است و به غصب خلافت و ستم هایی که به ایشان روا داشته شده، پرداخته است.

‌ زیارت جامعه کبیره از زیارات معروف شیعه است که توسط امام هادی علیه السلام در بیان مقام امامت و ائمه اطهار و وظایف شیعیان در مقابل ایشان است.شیخ صدوق در کتاب «من لا یحضره الفقیه» و «عیون اخبار الرضا» از موسی بن عبدالله نخعی روایت کرده که گفت: خدمت حضرت امام علی النقی(علیه السلام) عرض کردم: یا بن رسول الله، مرا زیارتی با رسایی و تاثیر بیاموز که کامل باشد تا اینکه هرگاه خواستم یکی از شما را زیارت کنم، آن را بخوانم.
در این زیارت موضوعاتی همچون ارتباط ائمه با پیامبر صلی الله و جانشینی بر حق ایشان، اسوه بودن و بیان ویژگی های اخلاقی ،سیاسی، علمی ائمه ذکر شده است.


#تولیدی
#طلبه_نوشت
#به_قلم_خودم
#امام_هادی_علیه‌السلام

 

 نظر دهید »

سه روز خلوت

24 بهمن 1402 توسط پرستوی مهاجر

روز دوم اعتکاف بود، باد سوزناکی داشت میوزید و حدسش سخت نبود ک برم خانه کارم در آمده است، در حیاط مسجد،مشغول تذکر دادن به عده ای از خانم ها بودم که ندانسته داشتند از فضای مسجد خارج میشدند!

دستم را تکان دادم و صدا زدم :«خانم!این قسمت از حیاط که خط زرد کشیده اند مسجد نیست،نمی توانید وارد آن شوید.» ابروی قهوه ای رنگ کم پشت خود را بالا داد و تره ای موی سفید رنگ خود را به عقب هل داد و گفت《 کارهایم در خانه زیاد بود، سه روز آمده ام تا استراحت کنم ، نمی خواهم که معتکف شوم》

آن ابروی کار شده و آن خط چشم بین آن همه چین و چروک زیادی مضحک به نظر می آمد !

جوابی برای دادن نداشتم و برگشتم سر پستم . نفس عمیقی کشیدم،سر درد امانم را بریده بود ، دوازده دیشب بعداز اینکه خاموشی اعلام شد و من خوشحال از اینکه میتوانم چند ساعت سر سبک کنم سر روی کوله پشتی گزاشتم و خودم را به خواب دعوت کردم. 

ساعت یک هم نشده بود که با صدای دو معتکف که مشغول شستن و پهن کردن مادرشوهر و خواهرشوهر بیچاره شان بودند بیدار شدم و هر چه سعی کردم دوباره بخوابم آب در هاونگ کوبیدن بود و نتیجه اش شد سردرد !

موقع نماز ظهر بود ، هم کمی خسته شده بودم و هم تشنه. به ستون سرد سنگی تکیه دادم که سخنران در جایگاه رفت ، میگفت این فرصت را آسان از دست ندهید ، و به نقل از آیت الله جوادی آملی گفت : سری به درون روح خودتون بزنید ، روح توحید و خدا باوری! واژه روح توحید چونان ناقوسی در ذهنم به صدا آمد ، با خودم گفتم کاش من هم به عنوان معتکف اینجا بودم و قدری برای خودم وقت میگذاشتم شاید رجب آخرم باشد، ور آن طرفی ذهنم تلنگری زد و گفت : آمدی برای خادمی ، این خودش کم چیزی نیست ! 

صدای سوت میکروفون مرا از افکارم در آورد ، سخنران گفت : خدا حق الله را میبخشد ؛ اما حق الناس را نه ! شاید حواسمان نباشد ، اما همین پچ پچ های شبانه که عده ای را بی خواب میکند خودش حق الناس است ! انگار حرف دل مرا میزد. 

دست به ستون گرفتم و بلند شدم ،نکند کاری روی زمین مانده باشد و من اینجا ، مشغول استراحتم .

 

 

#اعتکاف_1402

#به_قلم_خودم

 

 

 نظر دهید »

رابطه نامحدود

24 بهمن 1402 توسط پرستوی مهاجر

 رابطه محدود

وقتی این گونه با آب و تاب از او سخن می‌گفت ؛ حیرت زده ،مات لبانی ارغوانی رنگ بودم که تکان میخورد و چیزی دیگر را نمی فهمیدم ،شال زنگاری اش باز تر از قبل بود ،نگاهم سر خورد روی گردنش، قبل ترها پلاکی با اسم شوهرش به گردن داشت و الان خبری از آن نبود.

میگفت : دیشب که با هم قرار داشتیم یک تیشرت جذب سفید پوشیده بود که نقش یک شیر روی کمر داشت ، حسابی جذاب شده بود، عق! شوهرم ک همیشه یک زیرپوش گشاد سوراخ به تن دارد با شلوار راه راه که دالتون هارا برایم تداعی میکند. 

خندیدم و گفتم : انتظار نداری که همسرت با کت و شلوار بشیند وسط خانه ؟ همسرت که چیزی از زیبایی و اخلاق کم ندارد !

حلقه اش را در انگشتش چرخاند، نوچی کرد و گفت : درست است که دوست شوهرم است اما خیلی با او فرق دارد. در مهمانی خانوادگی که داشتیم با او آشنا شدم ، اگر بدانی چه قدر از قرمه سبزی ام تعریف کرد در حالی که شوهرم قبل آمدن مهمان ها گفت با این دست پختت آبرویم را میبری زن !

هوا قدری سوز داشت ،دستانم را که در دستش محصور بود فشار داد و گفت زهرا گوش میدهی ؟ دستانت چرا سرد است ، نکند قندت افتاده ؟ 

دست کرد درون کیف شانه ای مشکی اش و از لای زر ورق تکه ای شکلات که تیرگی اش به سوختگی میزد بیرون آورد و نزدیک دهانم کرد . 

لب بازکردم و شکلات را به درون دالان تاریک دهانم کشیدم ، فاطمه گفت :« وقتی فهمید عاشق شکلاتم این را برایم خرید ! لامصب عطر خودش را میدهد ؛ سرد و آرامش بخش!»

شکلات چون کلوخ در گلویم رسوب کرد و بلعیدنش سخت شد ، به سرفه افتادم و ضربات دست فاطمه بر پشتم نجات بخش بود.‌

بهتر بود اول با مشاوری مشورت کنم و بعد با فاطمه .چادرم را روی سرم تنظیم کردم و با صدایی لرزان تر گفتم فاطمه دیرم شده ، باید بروم ، فردا همین ساعت ، همین جا می‌بینمت ! 

خدا پدر و مادر کم سوادم را بیامرزند که در بچگی محرم و نامحرم را خوب به ما آموختند و مانع بازی ما با پسر ها میشدند ، محکم میگفتند دختر ها با دخترها ، پسر ها با پسر ها ! 

حتی موقع مهمانی و دورهمی های خانوادگی در اتاق کناری سفره ای جدا برای آقایان می انداختیم و خانم ها هم جدا ،

اینگونه هم حدود رعایت میشد و هم ما راحت خوش میگذراندیم‌.

 

 

#به_قلم_خودم

 

 

 نظر دهید »

من و مرحوم مظفر

15 آذر 1402 توسط پرستوی مهاجر

امروز صبح حوالی ساعت 7:33 دقیقه به وقت رفسنجان بود که خورشید طبق عادت هر روزش از مشرق طلوع و خرامان خرامان به سمت مغرب در حرکت بود ، پاورچین پاورچین سوی منطق رفتم ، مشغول مکاشفه با مرحوم مظفر بودم و او سخت مشغول آشکار کردن اشکال اربعه . و مغزی که به شدت از پذیرش آن امتناع میکرد ؛ در حال جدال و درگیری با مرحوم مظفر بودم ، که ناگه در باز شد و دو گوش مخملی نمایان شد و بعد صدایش! میو ! درگیری با مرحوم مظفر را برای بعد گذاشتم و دنبال چوب و چماقی گشتم، خود نامردش بود! او بود که دیروز ناجوانمردانه به خانه ما شبیخون زده بود و ناهار دیروزمان را برده بود! بگمانم دیروز رفته بود جوج زده بود با نوشابه و اینک دنبال خلال دندانش آمده بود !

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

درمان خانگی افسردگی

08 آذر 1402 توسط پرستوی مهاجر

دو هفته بود منتظر اعلام نتایج یک رویداد بین المللی بودم ، انصافا هم خیلی برایش شب بیداری کشیده بودم .
امشب حین کانال گردی هایم پست اختتامیه آن را دیدم . هر چه را رشته بودم پنبه شد ، این ناامیدی بود که با چشم های قوه ای اش به من زل زده بود و ول کن هم نبود !
ماتم زده گوشه ای کز کرده بودم، گفتم: “مامان! من افسردگی گرفتم” . لبخندی زد و گفت : “پاشو پفیلا درست کن خوب میشی".
با اکراه بلند شدم. چند دقیقه بعد دود بود که از آشپزخانه بیرون میرفت.
من و من کنان اعلام سوختگی کردم، مادرم آمد و گفت: “همیشه نمیشه که همه برنده باشن، تا نبازی یاد نمی‌گیری قوی بشی ، انصافا اگه میبردی تلاشتو بیشتر میکردی تا قوی تر بشی ؟ هر شکستی لازمه پیروزیه! “
مؤمن هم همین طوره! باید تلاش کنه تا ایمانش قوی تر بشه و بتونه در آزمون های که تو دنیا داره موفق بشه !
آقا امیرالمؤمنین علیه السلام میفرمایند :شکست ها،پله های نردبان موفقیت هستند،کسی که از اولین شکست مایوس شود لیاقت توفیق ندارد.

#طلبه_نوشت
#به_قلم_خودم

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

وصال

جستجو

موضوعات

  • همه
  • استوری
  • بدون موضوع
  • عکس
  • عکسنوشته
  • متن
  • پوستر

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس