یارفیق من لا رفیق له
#به_قلم_خودم
یا رفیق من لا رفیق له
کلافه تر از هر روز بیدار شدم و به زمین و زمان لعنت می گفتم ، آشفتگی دلم مرا کم کم داشت از پای درمی آورد. نمی دانستم چه چیزی را گم کردم. عرق بر پیشانی ام نشسته بود. احساس خفگی میکردم ناگزیر به دوش آب پناه بردم. قطرات سرد اب بر روی تن تبدارم می نشست و تضاد قشنگی را رقم زده بود. در ذهنم جنگی برپا بود افکارم با یکدیگر ستیز داشتند با خودم در حال دعوا بودم که صدای تقه ای که به در خورد مرا از افکارم درآورد و صدای دلنشین مادرم را شنیدم : محمدجان ؟ چرا بیرون نمی آیی ؟ حالت خوب است جان مادر ؟
لبخندی به نگرانی های مادرانه اش زدم و چشمی بلند گفتم.
شیر آب را بستم و به چشم های سرخم در آیینه نگاه کردم ، چه چیز را گم کرده ای که در جست و جویش اینگونه بی تاب شده ای ؟؟؟هنوزم تنم داغ داغ بود ، چرا ارام نمیشدم .
زمستان 98 بود ، سوز سردی می آمد ، یقه اسکی سفید با پالتوی بلندم را پوشیدم و بیرون زدم . هوا خیلی سرد بود ، شیر آب کنج حیاط یخ بسته بود ، بی هدف و با حرص خیابان ها را یکی پس از دیگری طی میکردم . پرنده ای پر نمیزد ، سرما شدید بود ،اما تن من ان قدر داغ بود که سرمارا حس نمیکردم ، آسمان انگار خیال بارش داشت ، لبخند تلخی به سیاهی آسمان و زندگی خودم زدم . و به راهم ادامه دادم ، باران شدیدتر شده بود ، کفش و پالتوام را در اوردم و مشغول قدم زدن شدم. دیوانگی هم عالمی دارد….
سرما در وجودم رخنه کرد اما من همچنان در حال قدم زدن بودم ، می دانستم خانه که بروم کارم در امده ، و تب سختی سراغم می آید ! منکه همیشه وجودم در سوختن بود تب دیگر چه معنی داشت !!!
صبح با احساس دستی بر پیشانی ام چشم باز کردم ، تار میدیدم ،سرم دیگر چرا درد داشت ، صدای مادرم تا قدری هوشم را سر جایش اورد. حشمانش مثل همیشه نگران بود. لیوان شیری را به لبان خشکیده ام نزدیک کرد و مرا به خوردن وادار کرد. جوشش معده ام را حس کردم ،تلوتلوخوران خودم را به دستشویی رساندم ، عق زدم تا جایی که حس کردم دل و روده ام هم در حال بالا امدن است ، کاش افکار مزاحم هم اینگونه بیرون میآمد و راهی نیستی میشد. پتو را روی سرم کشیدم و چشمانم را به خواب دعوت کردم ….
در صحرایی برهوت در حال دوویدن بودم ، تشنه و خسته بودم ، چرا کسی کمکم نکرد؟ نوری را آن سو دیدم ،شتابان به طرفش دویدم ، دستم را به سویش دراز کردم و از او کمک خواستم
، هراسان از خواب بیدار شدم، عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود ، صدایی گوشنواز می آمد ، گوش هایم را تیز کردم : ? اشهدان لا اله الا الله ? دلم برای آخرین باری که نماز خوانده بودم تنگ شده بود ، بعد از فوت پدرم با خدا قهر بودم ، چرا باید سهم من شود بی پدری ؟ دلم میگفت بلند شوم و 2 رکعت نماز بخوانم . اما منکه با خدا قهرم . دلم را زدم به دریا و بلند شدم و وضو گرفتم و قامت بستم برای خواندن دو رکعت نماز عشق . دیگر تنم داغ نبود ، آرام شده بودم ،آبی بود بر آتش ، آیا می توان گفت که این آرامش از معجزات خدایی است که با او قهرم ، در تختم غلت میزدم ، اما خواب به چشمانم نمی آید ، گوشی ام را برداشتم و بی هدف چرخی اینستا زدم ، کلیپ جشنی توجهم را جلب کرد
به تقویم نگاهی انداختم ، نشان میداد امروز عید مبعث است ، از بس در این وادی نبودم یادم نمی آمد مبعث دیگر چه روزیست !!! سرچی در اینترنت کردم و قدری مطالعه کردم. برایم جالب شده بود یعنی خدا وقتی مرا خلق کرده بود به فکر راهنمایم هم بوده ؟ یعنی تا این حد به فکر من بشر دوپا بوده ؟ !!!!
باورش برایم سخت بود ، بعد از فوت پدرم اعتقاداتم بیش از حد سست شده بود ، به خانه ای ویرانه می ماند که به اندک بادی کاملا فرومیریخت و با خاک یکسان میشد . تصمیم را گرفته بودم ، می خواستم بیش تر بدانم در مورد دینی که به ظاهر داشتم مسلمان بودنش را یدک میکشیدم ، بعد از چند روز مطالعه و بحث متوجه شدم که اسم پیامبر خاتم محمد (ص) است . پیامبرم همنام من است ، نه نه ! مادرم میگفت مرا هنگام تولد نذر حضرت محمد (ص) کرده بود ، و نام ایشان را بر من گزاشته بود . حالا که فک میکنم چه نام قشنگی دارم ، بهترین خدا را دارم ، خدایی که پیامبرش را با کتابش برای هدایت من فرستاده بود ، پیامبری که دختش حضرت زهرا (س) و دامادش علی مرتضی (ع) است و چه خاندان نیک و مبارکی دارند. خیلی دوست داشتم به مدینه سفر کنم ، میگفتند زادگاه پیامبر مکه است و به مدینه هجرت کرده ، و از مدینه دعوتش را آغاز کرده ، کتابش قران کامل ترین کتاب هدایت بشر است ، هر چند پیامبر های قبل ایشان مردم را به پرستش خدای یکتا دعوت میکردند بعضی از ان ها کتاب هم داشتند . اما قران کامل ترین کتابی است که خدا بر آخرین پیامبرش نازل کرده است. میگفتند قران کتاب پندهای شفا بخش است که شریعت های ناشناخته را شناساند و ریشه بدعت های راه یافته در ادیان آسمانی را قطع کرد. و احکام و مقررات الهی را بیان فرمود و هر کس جز اسلام دینی را انتخاب کند به دره های هولناک سقوط میکند.
بر خدایم توکل میکنم و از او کمک می خواهم که مرا یاری کند و چون کودک نوپا دستم را بگیرد و بندگی کردن را به من بیاموزد ، مادرم میگفت پاداش خوب بندگی کردن بهشت است ، بهشتی که نهرهای شیر و عسل در آن جاری است .
وقتی که نبایدهای که خدا امر فرمورده از آنان دوری کنم فکر میکنم میترسم ، میترسم بندگی کردن سخت باشد ، اما وقتی میبینم در مقابل کار اندک به من وعده ی بهشت داده دلم مالامال از امید به خدای مهربانم میشود. وقتی از فانی بودن دنیایی میگفت که در ان زندگی میکردم دلهره وجودم را میگرفت ، میگفتند دل بستن به دنیا به خشم خدا نزدیک و از خشنودی خدا دور است ، آری باید از این دنیا دل بکنم و کارهایم بوی خدایی بگیرد و خودم را برای ان دنیا آماده کنم ، خدایم چه دویت خوبی است ، کدام دوست به اندازه خدا نگران عاقبت من است ؟ کدام دوست انقدر به فکر من است ؟
تصمیم گرفتم از گذشته پوچم عبرت بگیرم ، مگر آن زمان که تهی از ایمان بودم چه داشتم ؟ فقط و فقط اظطراب و تگرانی و سردرگمی !
خدایا حال که دستم را گرفته ای رهایم مکن ، کمکم کن تا بر نفس خود چیره و شهوت خود پیروز شوم و مرا به راه راست هدایت کن
آمین یا رب العالمین
تحریر شده توسط پرستوی مهاجر
26 تیر 1400