کفش هایی که جاماند...
با شدت پرت شدم، در حالی که دستانم تمنا داشتند و رو به آسمان دراز بودند ، آسمان سرخ فام و کاج های سر به فلک کشیده جنگل هم شاهد بودند؛ این تمام چیزی بود که یادم مانده بود.
اما الان نمیدانم کجا هستم، سرم به شدت درد میکند! دید واضحی ندارم. چند بار پلک میزنم تا تصویر HD شود.
زاویه دیدم سقف را نشان میدهد. تخته های چوبی که یکدست چیده شده بود و حصیری روی آن کشیده شده بود، روزنه های نور از لابه لایه حصیر به داخل نفوذ کرده بود و روشنی بخش آنجا شده بود. بوی نم کاهگل مشامم را پر کرده بود.خواستم تکانی بخورم که پهلویم تیر کشید روی دنده های راستم چند بخیه خورده بود و مانع حرکتم شده بود.
روی دیوار نخ و سوزن، قیچی و برس دسته قرمزی که موهای مشکی داشت آویزان شده بود، سر در اتاق تابلوی و ان یکادی با خط نستعلیق زده شده بود.
مرد جوانی که شاید سی سال داشت زیر شانه هایم را گرفت و مرا جا به جا کرد. ته ریشی داشت و روی پیراهن چهارخونه آبی پیشبندی که سیاه و چرک بود را پوشیده بود .
به طرف در رفت، در چهارچوب در ایستاد و داد زد:« خسته نباشی مشتی، یه لحظه میای ؟»مردی با موهای کم پشت و ریش جوگندمی وارد اتاق شد و با آن مرد که اینک فهمیده بودم نامش علی آقا است دست داد ، گونی سفید راه راهی که برشانه داشت را گوشه دیوار گذاشت و روی قوطی حلبی کنار در نشست. سلام و احوال پرسی مختصری کرد وگفت:« علی آقا درستش کردی؟»
نکند منظورش من هستم؟ یادم می آید که زهرا سه شنبه مرا از میدانی که وسط آن تندیس تاس بود خریده بود، میخواست همراه پدر و مادر و جواد به کرمان بروند.
علی آقا خودکاری را از پشت گوشش برداشت و روی دفترش چیزی نوشت. سر بلند کرد و گفت:« آره مشتی، یکم داغون شده بود اما الان اوکی شده، یه واکس هم میزنم تا قشنگ برق بیفته»
پیرمرد دستی توی جیب کاپشن مشکی اش کرد و گفت:« چه قدر بدم علی آقا؟»
و ادامه داد :«این کفش هارو دیروز توی جنگل پیدا کردم ، با فاصله از هم افتاده بودند، کلی گشتم تا لنگه دیگه رو هم پیدا کنم، گفتم تعمیرش کنم برای گل پری ببرم، خوشحال میشه دخترک بی مادرم»
من دیروز تو جنگل چیکار میکردم؟ وای خدا! دیروز وقتی تو گلزار شهدا پای زهرا بودم یهو یه چیزی ترکید و همه فرار کردن، میگفتن انتحاریه! مادر زهرا جواد رو محکم بغل کرده بود و بابا هم دست زهرا رو گرفته بود و تند طرف جنگل میدویدند. مادر زهرا مرا یک سایز بزرگتر خریده بود تا سال بعد هم بپوشد! آن جا بود که از پای زهرا در آمدم و پرت شدم در چاله ای!
علی آقا برس واکس را در یک حرکت چپ و راست روی صورتم مالید ، دست کرد زیر میزش و یک نایلون هم در آورد و مرا چپاند داخلش!
علی آقا نایلون را گرفت طرف آن مرد و گفت :«بفرما مشتی! پول هم نمیخواد بدی »
مشتی دست کرد در جیب چپش و یک مشت شکلات رنگی رنگی در آورد و ریخت کف دست علی آقا!
نگران زهرا بودم، الان کجاست؟ سالم است؟ به مکان امنی رسیده؟ و با ذهنی پر از سؤال و قلبی پر از آشوب به سوی دختری به اسم گل پری میرفتم تا در پایش جا خوش کنم!
#به_قلم_خودم
#گلزار_شهدای_کرمان
#تولیدی
اعتکاف ۱۴۰۲
روز دوم اعتکاف بود، باد سوزناکی داشت میوزید و حدسش سخت نبود ک برم خانه کارم در آمده است، در حیاط مسجد،مشغول تذکر دادن به عده ای از خانم ها بودم که ندانسته داشتند از فضای مسجد خارج میشدند!
دستم را تکان دادم و صدا زدم :«خانم!این قسمت از حیاط که خط زرد کشیده اند مسجد نیست،نمی توانید وارد آن شوید.» ابروی قهوه ای رنگ کم پشت خود را بالا داد و تره ای موی سفید رنگ خود را به عقب هل داد و گفت《 کارهایم در خانه زیاد بود، سه روز آمده ام تا استراحت کنم ، نمی خواهم که معتکف شوم》
آن ابروی کار شده و آن خط چشم بین آن همه چین و چروک زیادی مضحک به نظر می آمد !
جوابی برای دادن نداشتم و برگشتم سر پستم . نفس عمیقی کشیدم،سر درد امانم را بریده بود ، دوازده دیشب بعداز اینکه خاموشی اعلام شد و من خوشحال از اینکه میتوانم چند ساعت سر سبک کنم سر روی کوله پشتی گزاشتم و خودم را به خواب دعوت کردم.
ساعت یک هم نشده بود که با صدای دو معتکف که مشغول شستن و پهن کردن مادرشوهر و خواهرشوهر بیچاره شان بودند بیدار شدم و هر چه سعی کردم دوباره بخوابم آب در هاونگ کوبیدن بود و نتیجه اش شد سردرد !
موقع نماز ظهر بود ، هم کمی خسته شده بودم و هم تشنه. به ستون سرد سنگی تکیه دادم که سخنران در جایگاه رفت ، میگفت این فرصت را آسان از دست ندهید ، و به نقل از آیت الله جوادی آملی گفت : سری به درون روح خودتون بزنید ، روح توحید و خدا باوری! واژه روح توحید چونان ناقوسی در ذهنم به صدا آمد ، با خودم گفتم کاش من هم به عنوان معتکف اینجا بودم و قدری برای خودم وقت میگذاشتم شاید رجب آخرم باشد، ور آن طرفی ذهنم تلنگری زد و گفت : آمدی برای خادمی ، این خودش کم چیزی نیست !
صدای سوت میکروفون مرا از افکارم در آورد ، سخنران گفت : خدا حق الله را میبخشد ؛ اما حق الناس را نه ! شاید حواسمان نباشد ، اما همین پچ پچ های شبانه که عده ای را بی خواب میکند خودش حق الناس است ! انگار حرف دل مرا میزد.
دست به ستون گرفتم و بلند شدم ،نکند کاری روی زمین مانده باشد و من اینجا ، مشغول استراحتم .
#اعتکاف_1402
#به_قلم_خودم
رابطه نامحدود
وقتی این گونه با آب و تاب از او سخن میگفت ؛ حیرت زده ،مات لبانی ارغوانی رنگ بودم که تکان میخورد و چیزی دیگر را نمی فهمیدم ،شال زنگاری اش باز تر از قبل بود ،نگاهم سر خورد روی گردنش، قبل ترها پلاکی با اسم شوهرش به گردن داشت و الان خبری از آن نبود.
میگفت : دیشب که با هم قرار داشتیم یک تیشرت جذب سفید پوشیده بود که نقش یک شیر روی کمر داشت ، حسابی جذاب شده بود، عق! شوهرم ک همیشه یک زیرپوش گشاد سوراخ به تن دارد با شلوار راه راه که دالتون هارا برایم تداعی میکند.
خندیدم و گفتم : انتظار نداری که همسرت با کت و شلوار بشیند وسط خانه ؟ همسرت که چیزی از زیبایی و اخلاق کم ندارد !
حلقه اش را در انگشتش چرخاند، نوچی کرد و گفت : درست است که دوست شوهرم است اما خیلی با او فرق دارد. در مهمانی خانوادگی که داشتیم با او آشنا شدم ، اگر بدانی چه قدر از قرمه سبزی ام تعریف کرد در حالی که شوهرم قبل آمدن مهمان ها گفت با این دست پختت آبرویم را میبری زن !
هوا قدری سوز داشت ،دستانم را که در دستش محصور بود فشار داد و گفت زهرا گوش میدهی ؟ دستانت چرا سرد است ، نکند قندت افتاده ؟
دست کرد درون کیف شانه ای مشکی اش و از لای زر ورق تکه ای شکلات که تیرگی اش به سوختگی میزد بیرون آورد و نزدیک دهانم کرد .
لب بازکردم و شکلات را به درون دالان تاریک دهانم کشیدم ، فاطمه گفت :« وقتی فهمید عاشق شکلاتم این را برایم خرید ! لامصب عطر خودش را میدهد ؛ سرد و آرامش بخش!»
شکلات چون کلوخ در گلویم رسوب کرد و بلعیدنش سخت شد ، به سرفه افتادم و ضربات دست فاطمه بر پشتم نجات بخش بود.
بهتر بود اول با مشاوری مشورت کنم و بعد با فاطمه .چادرم را روی سرم تنظیم کردم و با صدایی لرزان تر گفتم فاطمه دیرم شده ، باید بروم ، فردا همین ساعت ، همین جا میبینمت !
خدا پدر و مادر کم سوادم را بیامرزند که در بچگی محرم و نامحرم را خوب به ما آموختند و مانع بازی ما با پسر ها میشدند ، محکم میگفتند دختر ها با دخترها ، پسر ها با پسر ها !
حتی موقع مهمانی و دورهمی های خانوادگی در اتاق کناری سفره ای جدا برای آقایان می انداختیم و خانم ها هم جدا ،
اینگونه هم حدود رعایت میشد و هم ما راحت خوش میگذراندیم.
#به_قلم_خودم
هدیه چی ببریم ؟
دستی به عصا داشت و دستی دیگر به کمر ، زیر لب چیزی میگفت و ریز ریز قدم بر میداشت چادر نخی اش را که گل های ریز داشت را دور کمرش بسته بود و این باعث سهولت در راه رفتنش میشد . خواستم دستش را بگیرم تا راحت تر قدم بردارد اما امتناع کرد .
بعد از دقایقی راه افتادن خسته شد و لب حوض وسط مسجد نشست ، دستی به پر چادرش برد و پارچه ای مخمل گل دوزی شده را بیرون آورد ، با ملایمت پارچه را باز کرد ،بوی خوشی داشت ، درون پارچه چند اسکناس تا نخورده بود، عجیب به نظر میرسید اما زیبایی آن دستمال و ظرافت هنری که روی آن خرج شده بود نگذاشت ذهنم به چیز دیگری فکر کند.
لب از لب که باز کرد تازه پی بردم در هفت روز هفته فقط جمعه را دارد ، انگشت شمار دندان برایش باقی مانده بود .
با آن صدای ظریفش گفت میخواستی کمکم کنی ؟ ذهنم کار نکرد ویکهو سربلند کردم و گفتم ! «ها ؟» اسکناس ها را سمتم دراز کرد و گفت:« در بین خریداران یوسف زنی با کلاف نخی آمد و در صف خرید ایستاد ، او با همه توانش آمده بود تا اسم او هم در سیاهه خریداران یوسف باشد ، از دست و پا افتاده ام و در آمدی جز مستمری شوهر مرحومم ندارم ، آنچه دارم همین اسکناس های هست که میبینی ، برایم میروی شکلات بخری ؟ شکلات هایش خوب باشدا؟ میخواهم هدیه ای امشب به آقایم بدهم تولد رفتن که خالی خالی نمیشود . با انگشت سبابه ضربه ای به پیشانی ام زدم ، از تیزهوشی ام خنده ام گرفت و آهانی گفتم .
برقی که در نگاهش بود را کم میتوان در جای دیگر پیدا کرد ، عصا را کنار گذاشته بود و خودش در بین مردم داشت شکلات پخش میکرد ، به منکه رسید با دستان حنایی اش دو تا شکلات کف دستم گزاشت ، مرا واداشته بود تا در ذهنم در پی هدیه ای باشم برای مولایم ، آرام تکیه دادم به دیوار سنگی ، گل های نرگس را بغل زدم و چشم دوختنم به آسمانی که اینک نورباران شده بود.
#طلبه_نوشت
#به_قلم_خودم
#هدیه_به_امام_زمان