چشم هارا باید شست
صفحه چت را که باز کردم ایموجی زرد رنگی را دیدم که چشمانش قلبی شده بود و طوماری از پی آن آمده بود ، سارا بود.
+ زهرا، میدانی امشب عقدکنان کوثر است ؟ وای اگر بدانی عجب جشنی گرفته، 13 ماشین به دنبال او به آرایشگاه رفته اند (این حوالی 13 ماشین حکم همان اسب سفید شاهزاده را دارد ) ، عجب کاروانی بود، حیف نبودی ببینی ! من هم می خواهم موقع عقدم چنین کاروانی بوق بوق کنان ماشین عروسی را همراهی کنند! تازه نمیدانی داماد چه کرده است ، 6 عدد النگو قطور را فلان تومن بعد از بله گفتن خریده و به دست او کرده است . واقعا خوش به حالش! عجب جهاز بی نقض و کاملی داشت ، انصافا خانواده شوهرش هم حسابی دست و دلباز و پولدار هستند، کوثر حتما خوشبخت میشود.
چنان با آب و تاب تعریف میکرد که من می توانستم تصورش را کنم که چگونه آب از لب و لوچه اش آویزان شده است .
پس از گذشت یک سال در سفر اربعین اتفاقی کوثر را دیدم که با خواهر و مادرش به طرف مرز میرفتند، چهره ای محزون و گرفته داشت. شنیده بودم باردار است ، اما نه خبری از بچه بود و نه شوهر ! راستش جرات نمیکردم سوالی از او بپرسم ، اینکه آن لبخند بدین گونه روی صورتش ماسیده بود نشان از چیز خوبی نمیداد.
تعداد روزهایی که گذشت از ده روز تجاوز نکرده بود که سارا پیام داد و گفت : طفلک کوثر! با شوهرش به مشکل خورده اند، کاش بیشتر تحقیق کرده بود. مردمان بدی هستند، همه فامیل آنان به خاطر زشتی رفتارشان آن هارا طرد کرده بودند و کسی حاضر نبود دختر خود را به خانه ی آنان بفرستند.
کوثر پول آن هارا دید و پسندید و در نهایت عروس آنان شد،طفل شیرخوارش را که ده روز بیشتر نداشت از او گرفته اند و شبانه راهی خانه پدرش کرده اند!
#به_قلم_خودم
14آبان1402