فرفری دلتنگ
خانه کاهگلی کوچکمان با خانه خاله و مادربزرگ در دل همان کوچه ای بود که روبه رویش زمین خالی بود و بعد هم باغ پسته ! بوی کاهگل تازه که از دیوار های تکیده و پر ترک بلند میشد، مشامم را قلقلک میداد. شور و شوق بود که زیر پوستم میلولید و مرا وا میداشت با موهای ژولیده فرفری که روی سر و صورتم ریخته بود بدووم، پیش بی بی بروم! شوریده حالی ام را با شانه کوچک صورتی درمان کند و گره های کورش را با روغن بادام تلخ چاره!
همزمان که داشتم بوسراق میخوردم، شکلات توت فرنگی را هم گوشه لپم میچپاندم و لی لی کنان خانه خودمان میرفتم.
دلتنگم؛ دلتنگ شب هایی که برق نبود و همراه پدر روی پشت بام میخوابیدم، باهمان بوی غنچه های گل محمدی، و با همان نفرت از تیرهای چراغ برق که درصدد مکیدن درخشش ستاره ها بودند. آنقدر از عطر آن روزگار سرمستم که انگار نوزادی را بیخ دماغم چسبانده ام و ریه هایم را میهمان بوی تنش میکنم.
خدا رحمت کند مش یعقوب را، سیزده بدر ها با بی بی و خاله و شوهرش و دایی میرفتیم دره دور! دیدی چه زود دیر شد و واژه مرحوم چسبید تنگ اسم مش یعقوب و شوهر خاله؟ نور به قبرشان ببارد!
بی بی روی هیزم آش رشته تیار میکرد ، مشغول الذمه شکمم می ماندم اگر کاسه دوم را هم نوش جان نکنم، البت هورت کشیدن رشته اش را بیشتر دوست داشتم با دو مَن کشک اضافه.
دلتنگی ام زمانی سر میرود که فهمیده ام نور از چشمان بی بی رفته و سرو درونش در تلاطم سختی ها خمیده! کاش میشد در کسری از ثانیه فاصله ها را درید و خودم را چون دم و باز دم محو وجودش کنم. کاش امروز بودم و نگرانی هایم را پشت در اتاق عمل میریختم، آنجا اشک میریختم و امن یجیب میخواندم.
حالا کنج اتاق نشسته ام و تسبیح شب بینی که خودش از کربلا برایم سوغات آورده بود در دست میچرخانم، زانوی دلتنگی بغل کرده ام. به دوست و آشنا التماس دعا گفته ام! دلهره توانم را بریده، نمیدانم آیا عملش تمام شده یا نه؟ خوب پیش رفته یا …؟
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن