وصال

  • خانه 

پیاز داغ سوخته!

05 خرداد 1403 توسط پرستوی مهاجر

پیاز هارا که نگینی خرد کردم مهمان روغن داغ کردم؛ جلیز جلیز کنان خودشان را جمع و جور کردند و رقص کنان در روغن این سو و آن سو می‌رفتند.

بی حوصله کفگیر چوبی را برداشتم، درون قابلمه چپ و راست کردم و بعد هم درون بشقاب زرد رنگی کردم که لبه های سبز سفری داشت گذاشتم.

زانوهایم سستی میکرد، پایین اجاق گاز روی زمین نشستم، من آهن بودم و زمین آهن ربا. دوست نداشتم بلند شوم،با انگشت سبابه ام آرام روی کمد چوبی که کنارم بود و یک لنگه درش کنده شده بود میزدم و غرق در افکارم بودم. 

عروسی سوگل است چه بپوشم؟ خانه را باید مرتب کنم، درس هم نخوانده ام، راستی خاله مریم هم یک دست بشقاب چینی گرفته و عجب پزی هم میدهد! یک آن یادم آمد قابلمه روی اجاق است، هییییین بلندی کشیدم و مثل فنر از جا پریدم .پایم به دامن بلندم گیر کرد و سلقمه ای خوردم و بعد دست به کمر ایستادم.

چه قدر پیاز نامرد بود، شاید یک ربع از چهار ربع ساعت هم نشده بود نشسته ام، آن چنان یکدست سوخته بودند که محال ممکن یکدست طلایی شوند.

زیرش را خاموش کردم و دوباره همان جا ماتم زده نشسته ام. دوست داشتم در دیوار آگهی بگذارم یکی بیاید قابلمه را بشورد و دوباره پیاز خرد کند و طلایی شده تحویلم دهد.

آرام ضربه ای به پیشانی ام زدم و نق‌نق کنان گفتم:« کاش حواستو بیشتر جم میکردی» 

با خودم فکر میکردم که حالا و روز مومن هم همین طور است، گاهی آنقدر خودمان را اسیر روزمرگی ها میکنیم که یادمان می‌رود برای چه خلق شدیم، چرا باید دغدغه این را داشته باشم چه بخورم چه بپوشم ؟ از اشرف مخلوقات به دور است تا این حد اندیشه پایینی داشته باشد، باید بیشتر مراقب اعمالم باشد، اگر مراقب پیاز داغم بودم این شکلی جزقاله نمیشد، اگه مراقبه نداشته باشم اعمالمان هم مثل این پیاز داغ میسوزد، میتوانم دیگ را بشورم، میتوانم باز پیاز داغ درست کنم، اما وقتی دچار روزمرگی شوم، فرصت هایم برای بندگی میسوزد و آن وقت روسیاهیش برای ذغال نمی ماند، برای من میماند!

همین حالت را در ماه رمضان داشتم، خسران زده امروز و فردا کردم تا یک شب بنشینم و دعای افتتاح بخوانم. یک روز خود را مشغول کوکب کردم و یک روز پیراهن اقدس، و سرانجام شد آنچه را که توقعش نداشتم. ماه رحمت تمام شد و به دلم ماند یک روز از سی روز رحمتش را برای خودم وقت بگذارم، دست به سوی آسمانش بگیرم و الهی العفو بگویم. 

یاد بیتی از سعدی شیرین سخن افتادم که می‌گفت: «سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست. در میان این و آن فرصت شمار امروز را» 

 

 

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#برای_طلبه_نوشت

 

 

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: استوری لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

وصال

جستجو

موضوعات

  • همه
  • استوری
  • بدون موضوع
  • عکس
  • عکسنوشته
  • متن
  • پوستر

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس