وصال

  • خانه 

چشم هارا باید شست

19 آبان 1402 توسط پرستوی مهاجر

صفحه چت را که باز کردم ایموجی زرد رنگی را دیدم که چشمانش قلبی شده بود و طوماری از پی آن آمده بود ، سارا بود.
+ زهرا، میدانی امشب عقدکنان کوثر است ؟ وای اگر بدانی عجب جشنی گرفته، 13 ماشین به دنبال او به آرایشگاه رفته اند (این حوالی 13 ماشین حکم همان اسب سفید شاهزاده را دارد ) ، عجب کاروانی بود، حیف نبودی ببینی ! من هم می خواهم موقع عقدم چنین کاروانی بوق بوق کنان ماشین عروسی را همراهی کنند! تازه نمی‌دانی داماد چه کرده است ، 6 عدد النگو قطور را فلان تومن بعد از بله گفتن خریده و به دست او کرده است . واقعا خوش به حالش! عجب جهاز بی نقض و کاملی داشت ، انصافا خانواده شوهرش هم حسابی دست و دلباز و پولدار هستند، کوثر حتما خوشبخت میشود.
چنان با آب و تاب تعریف میکرد که من می توانستم تصورش را کنم که چگونه آب از لب و لوچه اش آویزان شده است .
پس از گذشت یک سال در سفر اربعین اتفاقی کوثر را دیدم که با خواهر و مادرش به طرف مرز میرفتند، چهره ای محزون و گرفته داشت. شنیده بودم باردار است ، اما نه خبری از بچه بود و نه شوهر ! راستش جرات نمی‌کردم سوالی از او بپرسم ، اینکه آن لبخند بدین گونه روی صورتش ماسیده بود نشان از چیز خوبی نمی‌داد.
تعداد روزهایی که گذشت از ده روز تجاوز نکرده بود که سارا پیام داد و گفت : طفلک کوثر! با شوهرش به مشکل خورده اند، کاش بیشتر تحقیق کرده بود. مردمان بدی هستند، همه فامیل آنان به خاطر زشتی رفتارشان آن هارا طرد کرده بودند و کسی حاضر نبود دختر خود را به خانه ی آنان بفرستند.
کوثر پول آن هارا دید و پسندید و در نهایت عروس آنان شد،طفل شیرخوارش را که ده روز بیشتر نداشت از او گرفته اند و شبانه راهی خانه پدرش کرده اند!

#به_قلم_خودم
14آبان1402

 نظر دهید »

چنین منتظری هستیم ؟

07 آبان 1402 توسط پرستوی مهاجر

شب شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام بود. رفته بودم به حسینیه تا قدری دل سبک کنم.آفتاب رو به خاموشی می‌رفت و هیاهوی شهر رفته رفته کم و کم تر میشد .یا علی گفتم و به طرف در حسینیه حرکت کردم. آهنی زمخت که زنگار روی آن جا خوش کرده بود.نگاهی به صفحه گوشی انداختم و منتظر بودم تا اسنپ درخواستم را قبول کند؛ از اینکه قرار بود راننده ای خانم بیاید لبخند محوی روی لبانم نشست. سلام گرمی کردم و در ماشینش جا خوش کردم. نگاهی در آینه کرد و گفت :«حسینیه مراسم داشت ؟» صدا صاف کردم و بله کوتاهی گفتم !
انگشت های لاک زده اش را روی فرمان حرکت داد و دور میدان چرخید و گفت :« کاش امام زمان بیاید و این همه کثیفی و آلودگی را نابود کند، دست مردم دائم در جیب یکدیگرند و درحال برداشتن کلاه همدیگر هستند !
گلویم درد داشت و حرف زدن برایم سخت بود، جیزی نگفتم و به بیرون چشم دوختم، مِن مِنی کرد و گفت :«خانم ! مسیرتان دور است و این مبلغی که قبول کرده اید کم است ! »از تحیر ابرو بالا انداختم . چرا که پنج هزار تومن از کرایه معمول هم بیشتر بود، که ادامه داد و گفت :« لطفا درخواست خودتون رو لغو کنید تا پورسانت به شرکت ندهم!»
آیا ما نیز چنین منتظری هستیم ؟

#به_قلم_خودم
#ظهور

 نظر دهید »

القدس لنا

07 آبان 1402 توسط پرستوی مهاجر

خیره به قاب تلویزیون بودم ،شبکه ثابت تلوزیون این روزهایمان شبکه خبر بود و اخبار غزه را دنبال میکردیم. یک چشممان خون و بود و دیگری اشک‌!
حوالی ظهر بود که در قریچ و قریچ به صدا آمد و در لولا چرخید .سر کج کردم که دیدم نازنین با یه بغل کتاب در چارچوب در ایستاده است . سلامی کرد و کتاب هایش را جلویم پهن کرد و گفت:« در درس هایم به من کمک کن!»
دفتر ریاضی اش را برداشتم و گفتم :«نازنین چرا سوال هفت را جواب نداده ای ؟»
جوابی نشنیدم ،سربلند کردم و به صورت گندمگونش خیره شدم ، انگار حرفی برای گفتن داشت و چیزی مانع آن شده بود ؛ به پرسیدن نرسیدم که خود به صدا آمده و گفت :« زهرا یادت هست از ماجرای لیلة المبیت برایم گفتی ، آنجا که دشمنان پیامبر گفتند از هر قبیله یک نفر برای کشتن پیامبر بیاید تا بنی هاشم نتوانند به خونخواهی بلند شوند ؟ چرا که درگیری یک طایفه با چند طایفه کار سختی بود !
نمی‌دانستم می خواهد به چه چیزی برسد ، ادامه داد و گفت :« چرا الان همه کشورهای اسلامی با هم متحد نمی‌شوند و به اسرائیل حمله نمی‌کنند ؟ اگر هر کدام چند موشک به سمت اسرائیل بیندازد دیگر کار او تمام میشود و کودکان غزه می‌توانند یک شب آرام سر بر بالین بگزارند بی ترس از فردایی خونین !
راستش جوابی برایش نداشتم ، چه میگفتم از سیاست های بین المللی ؟
حالا درک میکنم که چرا امیرالمومنین علی علیه السلام حاضر بود بیست و اندی سال استخوان در گلو و خار در چشم باشد اما اتحاد امت اسلامی از هم نپاشد !

#به_قلم_خودم
#طوفان_الاقصی
#خانواده_جبهه_مقاومت

 نظر دهید »

مادر شارژری

07 آبان 1402 توسط پرستوی مهاجر

چشم هایم به کف زمین چسبیده بود و قدم هایم را می‌شمردم . هوای گرم، شیره جانم را مکیده بود.
زیر سایه کاجی نیم سوخته جا خوش کردم. تا نفسی کشیدم صدای خنده‌های ریز دخترکی را شنیدم. برگشتم تا نگاهش کنم. دخترکی صورتی پوش با دامن چین چینی و موهای خرگوشی مشغول لی‌لی بازی بود. دائم سعی می‌کرد سنگش را در خانه هفتم بیاندازد اما نمی‌توانست.
دخترک گرم بازی بود که پسرکی آن سوی کوچه داد زد و گفت: «سارا اگر نیایی مامان با شارژر میادا! » سنگِ بازی دخترک درست در خانه هفتم افتاد اما انگار بدنش یخ کرد و رنگ از صورتش پرید. تشویش در ذهنش از دور هویدا بود. دست راستش را بالا آورد و آستین پرنسسی دست چپش را بالا زد. رد سیم شارژر و کبودی‌هایش توی ذوق میزد. دخترک بغض کنان به سوی خانه‌اش دوید.‌

همین طور که به رفتن دخترک نگاه می‌کردم یاد روایتی افتادم. می‌گویند مردی در حضور موسی بن جعفر علیه السلام از فرزند خود شکایت کرد. امام به ایشان فرمود:« فرزندت را نزن، و برای ادب کردنش، از او قهر کن، ولی مواظب باش، قهرت چندان طول نکشد»

#به_قلم_خودم

 2 نظر

لیست عاشقی

31 مرداد 1402 توسط پرستوی مهاجر

مفاتیح
سجاده کوچکم
نخ و سوزن
چسب زخم
لیمو ترش
خاکشیر برای جلوگیزی از گرما زدگی
قرص برای امراض احتمالی اعم از سر درد ، سرماخوردگی…
.
.
‌
لیستی که ناتمام ماند، و ذوقی که تبدیل شد به یأس، آدمی است دیگر، وقتی اندک نور امیدی وارد زندگی اش میشود حال و روزه اش چنان دگرگون میشود که حیرت دست می اندازد و تا جای ممکن چشمانش را باز میکند که آیا درست می بیند ؟
وقتی با اصرار های مکرر من و مادرم، پدرم راضی به این سفر شد چنان ذوقی با دوز بالا به وجودم تزریق شد که تمامی گلبول های عشق وجودم به احترامش قیام کردند، دائم در ذهنم در حال برنامه ریزی بودم و صغری ، کبری می چیدم ، مسیر را چک میکردم ، قیمت های وسایل حمل و نقل را در ایران و عراق بررسی میکردم، روز شماری میکردم تا دفترچه سفرم برسد ؛ در ذهنم در حال حکاکی بود ،این سفرم به نیابت از حضرت حجت است ؛ مبادا خطا کنم ، چشم معرفت حسینی را ببیند و زبان آن را در گوش زمزمه کند، فقط همین !
خودم را مدهوش در بین الحرمین میدیدم، آمده بودم تا مرا هم در زیر خیمه اش راه دهد، از همه جا رانده شده بودم ، چنان طفلی بودم که در همهمه ی روزگار دست پدرم را رها کرده و زیبایی های فانی دنیا مرا به خود مشغول کرده است، سر میچرخانم ، همه جا سیاه میشود، بغض در گلویم می ماسد و ذره ذره اشک میشود و چشمانم به ماتم می نشیند؛ دست دراز میکنم سوی شش گوشه اش، بهر امید، بهر کمک …

سر از روی دفتر بلند میکنم، سیلاب اشک هایم اورا نیز بی نصیب نگزاشته، خیس شده بود و جوهر روی کاغد ریشه دوانده بود، از اول تا آخر مقدمات این سفر نورانی را به خودشان واگزار کردم ، حال این دیگر چه گره ایست ؟ خدایا من دیگر کم آورده ام !

✍️پرستوی مهاجر

#به_قلم_خودم
#اربعین
#مسیر_عاشقی

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

وصال

جستجو

موضوعات

  • همه
  • استوری
  • بدون موضوع
  • عکس
  • عکسنوشته
  • متن
  • پوستر

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس