مرد غیرت دارد!
چشمانش را ریز کرده بود به صفحه گوشی،سفیدی چشمانش به قرمزی میزد. آن تیله های مشکی محصور میان مژه های کوتاه چیزی را در صفحه گوشی دنبال میکرد! رگ گردنش متورم شده بود. صدای نفس کشیدنهای حرصی اش داشت مرا میترساند. همیشه آرام و با متانت برخورد میکرد و توقع این رفتار را از او نداشتم.
گوشی را با عصبانیت به کناری پرت کرد. کم پیش میآمد این طور عصبانی شود. درست شده بود مثل آن روزی که برای پهن کردن رختها به حیاط رفته بودم، حیاط خانه کوچکمان با صاحبخانه مشترک است، و من با خیال اینکه شوهر صاحبخانه دو هفته مأموریت به شهرستان رفته بی چادر به حیاط رفتم. مشغول پهن کردن رخت ها بودم که در قهوه ای رنگ حیاط، که اطراف آن را آجرهای زرد رنگ فراگرفته بود در لولا چرخید و قیژ قیژ کنان بازشد. مردی قد بلند با کله ای تراشیده و با لباس مشکی رنگی در چهارچوب در نمایان شد؛ به سه نرسیده خودم را به خانه رساندم.
در را بستم و به آن تکیه دادم، هنوز حالم جا نیامده بود که علامت سوال وار رو به رویم ایستاده بود. آن روز کارد میزدی خونش در نمیآمد، با سلام و صلوات جلویش را گرفتم تا نرود و دعوا راه نیندازد. عصبانی بود و هوار میکشید:«مرتیکه نفهم در طویله س که بدون یا الله سر تو عین گاو میندازی و میای تو! مستأجر داری، مستأجرتم ناموس داره بی ناموس!» از آن روز شاید یک سال بگذرد، اما امروز نمیدانم چه اورا انقدر عصبانی کرده است.
شربت زعفرانی خوش رنگی که از دیشب در یخچال مانده بود را در لیوان های گل صورتی ریختم. شربت را جلویش گذاشتم و همان جا نشستم. صدایم را صاف کردم و آرام گفتم :«آقا محمد چی شده ؟» به دیوار گچی روبه رویش که تابلویی با خط نسخ مزین به آیه شریفه -نصر من الله و فتح غریب- بود زل زده بود.
لب از لب باز کرد و گفت:« داشتم کانالای خبری رو چک میکردم، دیشب حرامزاده ها….» دنباله حرفش را خورد و سرش را بین زانوهایش فروبرد. به خاطر بارداری ام منع شده بودم تا اخبار را ببینم، به قول آقا محمد این هم برای خودم خوب بود و هم برای توراهیمان! حدس زدم در مورد غزه و فلسطین است. پرسیدم:« دیشب چی؟»اشک هایش تا پایین محاسن کوتاهش رسیده بود، صورت گرد گندمگونش رنگ پریده به نظر می آمد یا من این طور فکر میکردم. گفت:« دیشب ریختن توی بیمارستان شفا، یه زن باردار رو برهنه اش کردن، کتکش زدن، و بعد هم جلوی چشم شوهرش….» به هق هق افتاد.
یازهرایی گفتم و لبم را به دندان گرفتم، شوری خون را در دهانم حس میکردم. بغض گلویم را چنگ میزد، یاد آن فراز دعای افتتاح افتادم که میگفت:«اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ غَیْبَةَ وَلِیِّنَا.وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا
بارالها ما به درگاه تو شکایت می کنیم از فقدان پیغمبرت و از غیبت امام ما، و بسیاری دشمن ما و کمی عدد ما.
#به_قلم_خودم
#بیمارستان_شفا
#غزه