وصال

  • خانه 

اعتکاف ۱۴۰۲

24 اسفند 1402 توسط پرستوی مهاجر

روز دوم اعتکاف بود، باد سوزناکی داشت میوزید و حدسش سخت نبود ک برم خانه کارم در آمده است، در حیاط مسجد،مشغول تذکر دادن به عده ای از خانم ها بودم که ندانسته داشتند از فضای مسجد خارج میشدند!

دستم را تکان دادم و صدا زدم :«خانم!این قسمت از حیاط که خط زرد کشیده اند مسجد نیست،نمی توانید وارد آن شوید.» ابروی قهوه ای رنگ کم پشت خود را بالا داد و تره ای موی سفید رنگ خود را به عقب هل داد و گفت《 کارهایم در خانه زیاد بود، سه روز آمده ام تا استراحت کنم ، نمی خواهم که معتکف شوم》

آن ابروی کار شده و آن خط چشم بین آن همه چین و چروک زیادی مضحک به نظر می آمد !

جوابی برای دادن نداشتم و برگشتم سر پستم . نفس عمیقی کشیدم،سر درد امانم را بریده بود ، دوازده دیشب بعداز اینکه خاموشی اعلام شد و من خوشحال از اینکه میتوانم چند ساعت سر سبک کنم سر روی کوله پشتی گزاشتم و خودم را به خواب دعوت کردم. 

ساعت یک هم نشده بود که با صدای دو معتکف که مشغول شستن و پهن کردن مادرشوهر و خواهرشوهر بیچاره شان بودند بیدار شدم و هر چه سعی کردم دوباره بخوابم آب در هاونگ کوبیدن بود و نتیجه اش شد سردرد !

موقع نماز ظهر بود ، هم کمی خسته شده بودم و هم تشنه. به ستون سرد سنگی تکیه دادم که سخنران در جایگاه رفت ، میگفت این فرصت را آسان از دست ندهید ، و به نقل از آیت الله جوادی آملی گفت : سری به درون روح خودتون بزنید ، روح توحید و خدا باوری! واژه روح توحید چونان ناقوسی در ذهنم به صدا آمد ، با خودم گفتم کاش من هم به عنوان معتکف اینجا بودم و قدری برای خودم وقت میگذاشتم شاید رجب آخرم باشد، ور آن طرفی ذهنم تلنگری زد و گفت : آمدی برای خادمی ، این خودش کم چیزی نیست ! 

صدای سوت میکروفون مرا از افکارم در آورد ، سخنران گفت : خدا حق الله را میبخشد ؛ اما حق الناس را نه ! شاید حواسمان نباشد ، اما همین پچ پچ های شبانه که عده ای را بی خواب میکند خودش حق الناس است ! انگار حرف دل مرا میزد. 

دست به ستون گرفتم و بلند شدم ،نکند کاری روی زمین مانده باشد و من اینجا ، مشغول استراحتم .

 

 

#اعتکاف_1402

#به_قلم_خودم

 

 

 نظر دهید »

رابطه نامحدود

24 اسفند 1402 توسط پرستوی مهاجر

 

 

وقتی این گونه با آب و تاب از او سخن می‌گفت ؛ حیرت زده ،مات لبانی ارغوانی رنگ بودم که تکان میخورد و چیزی دیگر را نمی فهمیدم ،شال زنگاری اش باز تر از قبل بود ،نگاهم سر خورد روی گردنش، قبل ترها پلاکی با اسم شوهرش به گردن داشت و الان خبری از آن نبود.

میگفت : دیشب که با هم قرار داشتیم یک تیشرت جذب سفید پوشیده بود که نقش یک شیر روی کمر داشت ، حسابی جذاب شده بود، عق! شوهرم ک همیشه یک زیرپوش گشاد سوراخ به تن دارد با شلوار راه راه که دالتون هارا برایم تداعی میکند. 

خندیدم و گفتم : انتظار نداری که همسرت با کت و شلوار بشیند وسط خانه ؟ همسرت که چیزی از زیبایی و اخلاق کم ندارد !

حلقه اش را در انگشتش چرخاند، نوچی کرد و گفت : درست است که دوست شوهرم است اما خیلی با او فرق دارد. در مهمانی خانوادگی که داشتیم با او آشنا شدم ، اگر بدانی چه قدر از قرمه سبزی ام تعریف کرد در حالی که شوهرم قبل آمدن مهمان ها گفت با این دست پختت آبرویم را میبری زن !

هوا قدری سوز داشت ،دستانم را که در دستش محصور بود فشار داد و گفت زهرا گوش میدهی ؟ دستانت چرا سرد است ، نکند قندت افتاده ؟ 

دست کرد درون کیف شانه ای مشکی اش و از لای زر ورق تکه ای شکلات که تیرگی اش به سوختگی میزد بیرون آورد و نزدیک دهانم کرد . 

لب بازکردم و شکلات را به درون دالان تاریک دهانم کشیدم ، فاطمه گفت :« وقتی فهمید عاشق شکلاتم این را برایم خرید ! لامصب عطر خودش را میدهد ؛ سرد و آرامش بخش!»

شکلات چون کلوخ در گلویم رسوب کرد و بلعیدنش سخت شد ، به سرفه افتادم و ضربات دست فاطمه بر پشتم نجات بخش بود.‌

بهتر بود اول با مشاوری مشورت کنم و بعد با فاطمه .چادرم را روی سرم تنظیم کردم و با صدایی لرزان تر گفتم فاطمه دیرم شده ، باید بروم ، فردا همین ساعت ، همین جا می‌بینمت ! 

خدا پدر و مادر کم سوادم را بیامرزند که در بچگی محرم و نامحرم را خوب به ما آموختند و مانع بازی ما با پسر ها میشدند ، محکم میگفتند دختر ها با دخترها ، پسر ها با پسر ها ! 

حتی موقع مهمانی و دورهمی های خانوادگی در اتاق کناری سفره ای جدا برای آقایان می انداختیم و خانم ها هم جدا ،

اینگونه هم حدود رعایت میشد و هم ما راحت خوش میگذراندیم‌.

 

 

#به_قلم_خودم

 

 

 نظر دهید »

هدیه چی ببریم ؟

24 اسفند 1402 توسط پرستوی مهاجر

 

دستی به عصا داشت و دستی دیگر به کمر ، زیر لب چیزی می‌گفت و ریز ریز قدم بر می‌داشت چادر نخی اش را که گل های ریز داشت را دور کمرش بسته بود و این باعث سهولت در راه رفتنش میشد . خواستم دستش را بگیرم تا راحت تر قدم بردارد اما امتناع کرد . 

بعد از دقایقی راه افتادن خسته شد و لب حوض وسط مسجد نشست ، دستی به پر چادرش برد و پارچه ای مخمل گل دوزی شده را بیرون آورد ، با ملایمت پارچه را باز کرد ،بوی خوشی داشت ، درون پارچه چند اسکناس تا نخورده بود، عجیب به نظر می‌رسید اما زیبایی آن دستمال و ظرافت هنری که روی آن خرج شده بود نگذاشت ذهنم به چیز دیگری فکر کند.

لب از لب که باز کرد تازه پی بردم در هفت روز هفته فقط جمعه را دارد ، انگشت شمار دندان برایش باقی مانده بود .

با آن صدای ظریفش گفت میخواستی کمکم کنی ؟ ذهنم کار نکرد ویکهو سربلند کردم و گفتم ! «ها ؟» اسکناس ها را سمتم دراز کرد و گفت:« در بین خریداران یوسف زنی با کلاف نخی آمد و در صف خرید ایستاد ، او با همه توانش آمده بود تا اسم او هم در سیاهه خریداران یوسف باشد ، از دست و پا افتاده ام و در آمدی جز مستمری شوهر مرحومم ندارم ، آنچه دارم همین اسکناس های هست که میبینی ، برایم میروی شکلات بخری ؟ شکلات هایش خوب باشدا؟ میخواهم هدیه ای امشب به آقایم بدهم تولد رفتن که خالی خالی نمیشود . با انگشت سبابه ضربه ای به پیشانی ام زدم ، از تیزهوشی ام خنده ام گرفت و آهانی گفتم . 

برقی که در نگاهش بود را کم میتوان در جای دیگر پیدا کرد ، عصا را کنار گذاشته بود و خودش در بین مردم داشت شکلات پخش میکرد ، به منکه رسید با دستان حنایی اش دو تا شکلات کف دستم گزاشت ، مرا واداشته بود تا در ذهنم در پی هدیه ای باشم برای مولایم ، آرام تکیه دادم به دیوار سنگی ، گل های نرگس را بغل زدم و چشم دوختنم به آسمانی که اینک نورباران شده بود. 

 

 

 

#طلبه_نوشت

#به_قلم_خودم

#هدیه_به_امام_زمان

 

 

 نظر دهید »

هفت جن، اثر امید کوره چی

24 اسفند 1402 توسط پرستوی مهاجر

 

راوی داستان پسری هست که اتفاقاتی عجیبی را که برایش اتفاق افتاده را روایت میکند.او مدتی در قبرستانی سکونت دارد و با فرشته آسمان چهارم که نهاییل نام دارد دوست است، او میتواند جن هارا ببینید و انواع و اقسام طلسم هارا بسازد ، در بحبوحه ی داستان عاشق دختری به نام میرانا میشودو این عشق باعث میشود تا قدم در مسیر درست بگذارد. قهرمان داستان در قبرستان با شخصی به نام درویش آشنا میشود، درویش از طریق راه نادرست قدرتی به دست آورده که حتی با ذهن خود می‌تواند اجسام را جا به جا کند و درصدد آن است که دریچه ای که حضرت سلیمان به روی جنیان بسته بود را باز کند تا به وسیله جنیان بر آدمیان حکومت کند .قهرمان داستان در مبارزه ای که با درویش داشت تا مرز کشته شدن پیش رفت اما در لحظات آخر به امام زمان (عج) متوسل می‌شود و با کمک آن حضرت درویش را شکست میدهد.

 

پ ن: کتاب سیر جذابی داشت و خواننده را با خود به عمق داستان پیش میبرد و از تمام اتفاقات تصاویر دقیقی میداد، هنگام ساخت طلسم همه چیز را با جزئیات شرح میداد، انگار به مخاطب آموزش میداد که چگونه طلسم بسازد. آقای کوره چی در مصاحبه ای که داشتند گفتند این ها کاملا تخیلی هستند و تأثیری ندارد، کتاب هفت جن اولین جلد از مجموعه پنج جلدی هفت جن هستند، جلد های بعدی لوثیا، صخور، کاثیا و هبذول نام دارد.

 

#کتاب_هایی_که_باید_خواند

#به_قلم_خودم

#یار_مهربان

 

 

 نظر دهید »

روایت های از روایه

24 اسفند 1402 توسط پرستوی مهاجر

روایت هایی از روایه 

 

از هول کلاس امروز شب قبل هی این پهلو و آن پهلو میشدم و خوابم نمیبرد، چند بار طرح کلی متنم را عوض کرده بودم اما هم طولانی میشد و هم نمی توانستم تمامش کنم، روی دفتر چمبره میزدم؛ صفحه سیاه میشد اما چیزی از آن حاصل نمیشد. چون سدی شده بود که نمیگذاشت دنبال سایر مأموریت های استاد بروم.

همیشه وقتی کلافه ام انواع و اقسام درد ها به سراغم می آید، الان هم که درد دندان قوز بالای قوز شده است. شب بعد از نماز مغرب خیره شدم به ساعت و به نوای تیک تیک عقربه هایش گوش میدادم . سعی کردم تا ذهنم را خالی کنم و بعد بیفتم به جان متن و تیکه پاره اش کنم. ساعت جیک جیک کنان همچنان گذشت و دونگ یی آمد ، وسط دونگ یی هم محال ممکن بود بتوانم بنویسم؛ دفتر را بستم، پشتی گلدوزی مامان دوز را پشتم گذاشتم و به آن تکیه دادم، دست راستم را زیر چانه زدم و مات صفحه 12 اینچ تلویزیون کوچکمان شدم ،دیگر وقت آن رسیده امپراطور بفهمد پدر دونگ یی کیست ! 

سرم را چرخاندم ، ساعت طرف راست دیوار کاهگلی بود و قاب قرمز داشت. اوه ، پنج دقیقه دیگر کلاس شروع میشود ! دنبال خواهرم گشتم ، نه از آن جهت که با او کار داشته باشم ، گوشی دستش بود !

پرسان پرسان لوکیشن فاطمه را گرفتم و به گوشی رسیدم! خب هنوز پنج دقیقه دیگر میتوان دونگ یی نگاه کرد ، این وسط چان سو هم گذاشته و رفته! چه برادر بی فکری ، البته او صلاح دونگ یی را میخواهد! دیگر محو سریال شدم و نفهمیدم ساعت چند شد!

سنگینی نگاهی را روی سرم حس کردم، سرم را بلند کردم و با دو تا چشم غضب آلود روبه رو شدم، خون توی صورتش دویده بود و به قرمزی میزد. آیا کاری کرده بودم ؟ 

خواهرم با لحن طلبکارانه و با دهن کجی گفت مگر کلاس نداشتی ؟آخر من فردا امتحان دارم و داشتم درس میخواندم. 

 

من ؟کلاس ؟ مگر ساعت چند است ؟ اپلیکشن نارنجی دوست داشتنی که تمش را آبی کرده بودم را بازکردم، دیدم که خانم زیارتی پیام داده اند که کجایی ؟ خدا امواتش را بیامرزد لینک کلاس را هم فرستاده و من سریع به کلاس پیوستم ☺️

 

 

#به_قلم_خودم

#روایه_نویسی

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

وصال

جستجو

موضوعات

  • همه
  • استوری
  • بدون موضوع
  • عکس
  • عکسنوشته
  • متن
  • پوستر

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس