اعتکاف ۱۴۰۲
روز دوم اعتکاف بود، باد سوزناکی داشت میوزید و حدسش سخت نبود ک برم خانه کارم در آمده است، در حیاط مسجد،مشغول تذکر دادن به عده ای از خانم ها بودم که ندانسته داشتند از فضای مسجد خارج میشدند!
دستم را تکان دادم و صدا زدم :«خانم!این قسمت از حیاط که خط زرد کشیده اند مسجد نیست،نمی توانید وارد آن شوید.» ابروی قهوه ای رنگ کم پشت خود را بالا داد و تره ای موی سفید رنگ خود را به عقب هل داد و گفت《 کارهایم در خانه زیاد بود، سه روز آمده ام تا استراحت کنم ، نمی خواهم که معتکف شوم》
آن ابروی کار شده و آن خط چشم بین آن همه چین و چروک زیادی مضحک به نظر می آمد !
جوابی برای دادن نداشتم و برگشتم سر پستم . نفس عمیقی کشیدم،سر درد امانم را بریده بود ، دوازده دیشب بعداز اینکه خاموشی اعلام شد و من خوشحال از اینکه میتوانم چند ساعت سر سبک کنم سر روی کوله پشتی گزاشتم و خودم را به خواب دعوت کردم.
ساعت یک هم نشده بود که با صدای دو معتکف که مشغول شستن و پهن کردن مادرشوهر و خواهرشوهر بیچاره شان بودند بیدار شدم و هر چه سعی کردم دوباره بخوابم آب در هاونگ کوبیدن بود و نتیجه اش شد سردرد !
موقع نماز ظهر بود ، هم کمی خسته شده بودم و هم تشنه. به ستون سرد سنگی تکیه دادم که سخنران در جایگاه رفت ، میگفت این فرصت را آسان از دست ندهید ، و به نقل از آیت الله جوادی آملی گفت : سری به درون روح خودتون بزنید ، روح توحید و خدا باوری! واژه روح توحید چونان ناقوسی در ذهنم به صدا آمد ، با خودم گفتم کاش من هم به عنوان معتکف اینجا بودم و قدری برای خودم وقت میگذاشتم شاید رجب آخرم باشد، ور آن طرفی ذهنم تلنگری زد و گفت : آمدی برای خادمی ، این خودش کم چیزی نیست !
صدای سوت میکروفون مرا از افکارم در آورد ، سخنران گفت : خدا حق الله را میبخشد ؛ اما حق الناس را نه ! شاید حواسمان نباشد ، اما همین پچ پچ های شبانه که عده ای را بی خواب میکند خودش حق الناس است ! انگار حرف دل مرا میزد.
دست به ستون گرفتم و بلند شدم ،نکند کاری روی زمین مانده باشد و من اینجا ، مشغول استراحتم .
#اعتکاف_1402
#به_قلم_خودم