کلاه بردار
تا اذان مغرب حدود دو ساعت مانده بود، سیب زمینی های حلقه ای ته دیگ ماکارونی را درون روغن داغ انداختم تا یک ورشان طلایی شود. ماکارونی هارو آبکش کردم و ریختم توی قابلمه، مشغول مخلوط کردنشان با سس بودم که گوشی ام زنگ خورد، اعتنا نکردم، کدبانوهایش میدانند اگر در این مرحله ماکارونی را ول کنیم شفته میشود، جایتان خالی! زبان روزه بزاق دهانم قشنگ راه افتاده بود، مشغول دلبری کردن با این رشته ها بودم که خواهرم بدو بدو گوشی را آورد گفت:« جایی مسابقه برنده شدی؟ زنه میگه یه ایرپاد به ارزش ده تا پانزده میلیون بردی! بیا آدرس بده بهش!
گوشی را کنار گوشم چسباندم و به اهل خانه هیییییییییییییس بلندی گفتم! شسته رفته حرف میزد، میگفت از اداره پست تهران زنگ میزند و در قرعه کشی شماره من در آمده و ایرپاد بردهام. پرنده خیالم پرواز کرد، با پانزده تومان چه کارهایی میتوانستم بکنم؟ نازنین آبرنگ میخواست! بابا عینکش اش شکسته بود! راستش یک لباس نو هم برای مادر بد نبود!
با چنگالی که در دستم بود ماکارونی هارا تکانی دادم، چنگال را در ماکارونی ها چرخاندم و با باری از ماکارونی به دهانم بردم، شاید خانم پشت گوشی هم صدای ملچ ملوچش را شنیده باشد، از حق نگذریم خوشمزه بود! سپردم ماکارونی را دم بگذارند و داشتم آدرس میدادم.به گفتن اسم خیابان نرسیده بودم که یکهو آنتن گوشی پرید و تماس قطع شد! مات تماس قطع شده بودم، همه را به خط کردم تا دوباره تماس بگیرند، مبادا جایزه پریده باشد؟ نکند کس دیگری را جایگزینم کند؟ در ذهنم سربازان جنگ جهانی دوم و سوم و پنجم مشغول مبارزه بودند و سوی هم تیر و ترکش و خمپاره می انداختند.
گوشه ی دیوار آشپزخانه که دست راستش دربود کز کردم و زانوهایم را در شکمم جمع کردم. بلند گفتم :«دیدی شانس ندارم»
برادرم بی هوا بدون اینکه بداند من پشت در نشسته ام در را باز کرد و گفت:« کی شانس نداشت؟»
درد بدی در صورتم پیچیده بود، دست کشیدم روی دماغم ببینم سرجایش هست یا نه؛ خداروشکر سالم بود.
ماجرا را که برایش تعریف کردم پقی زد زیر خنده! گوشی اش را در آورد و کمی با آن ور رفت و بعد گرفت جلوی صورتم!
با خیال اینکه دوباره میخواهد دماغم را ناکار کند هینی کشیدم!
لبخند هیستریکی زد و گوشی را از دستش گرفتم. سایتی را بازکرده بود که لب به لب پر بود از شکایت هایی از همان شماره ای که به من زنگ زده بود و به هوای ایرپاد پانزده میلیونی از آن ها کلاه برداری شده بود.
خداروشکری گفتم، خواهرم برگشت و به طرف من براق شد و گفت:«نرگس، چرا لبات روغنیه؟ نکنه…!»
پشت دستم زدم و گفتم:« از هول ایرپاد افتادم تو دیگ ماکارونی»
پ ن: برای یکی از دوستانم اتفاق افتاده.
#به_قلم_خودم
#اولین_روزه_من