شهید الداغی
صد پسر در خون بغلتد گم نگردد دختری !
#شهید_الداغی
#تولیدی
صد پسر در خون بغلتد گم نگردد دختری !
#شهید_الداغی
#تولیدی
خانه کاهگلی کوچکمان با خانه خاله و مادربزرگ در دل همان کوچه ای بود که روبه رویش زمین خالی بود و بعد هم باغ پسته ! بوی کاهگل تازه که از دیوار های تکیده و پر ترک بلند میشد، مشامم را قلقلک میداد. شور و شوق بود که زیر پوستم میلولید و مرا وا میداشت با موهای ژولیده فرفری که روی سر و صورتم ریخته بود بدووم، پیش بی بی بروم! شوریده حالی ام را با شانه کوچک صورتی درمان کند و گره های کورش را با روغن بادام تلخ چاره!
همزمان که داشتم بوسراق میخوردم، شکلات توت فرنگی را هم گوشه لپم میچپاندم و لی لی کنان خانه خودمان میرفتم.
دلتنگم؛ دلتنگ شب هایی که برق نبود و همراه پدر روی پشت بام میخوابیدم، باهمان بوی غنچه های گل محمدی، و با همان نفرت از تیرهای چراغ برق که درصدد مکیدن درخشش ستاره ها بودند. آنقدر از عطر آن روزگار سرمستم که انگار نوزادی را بیخ دماغم چسبانده ام و ریه هایم را میهمان بوی تنش میکنم.
خدا رحمت کند مش یعقوب را، سیزده بدر ها با بی بی و خاله و شوهرش و دایی میرفتیم دره دور! دیدی چه زود دیر شد و واژه مرحوم چسبید تنگ اسم مش یعقوب و شوهر خاله؟ نور به قبرشان ببارد!
بی بی روی هیزم آش رشته تیار میکرد ، مشغول الذمه شکمم می ماندم اگر کاسه دوم را هم نوش جان نکنم، البت هورت کشیدن رشته اش را بیشتر دوست داشتم با دو مَن کشک اضافه.
دلتنگی ام زمانی سر میرود که فهمیده ام نور از چشمان بی بی رفته و سرو درونش در تلاطم سختی ها خمیده! کاش میشد در کسری از ثانیه فاصله ها را درید و خودم را چون دم و باز دم محو وجودش کنم. کاش امروز بودم و نگرانی هایم را پشت در اتاق عمل میریختم، آنجا اشک میریختم و امن یجیب میخواندم.
حالا کنج اتاق نشسته ام و تسبیح شب بینی که خودش از کربلا برایم سوغات آورده بود در دست میچرخانم، زانوی دلتنگی بغل کرده ام. به دوست و آشنا التماس دعا گفته ام! دلهره توانم را بریده، نمیدانم آیا عملش تمام شده یا نه؟ خوب پیش رفته یا …؟
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
پیاز هارا که نگینی خرد کردم مهمان روغن داغ کردم؛ جلیز جلیز کنان خودشان را جمع و جور کردند و رقص کنان در روغن این سو و آن سو میرفتند.
بی حوصله کفگیر چوبی را برداشتم، درون قابلمه چپ و راست کردم و بعد هم درون بشقاب زرد رنگی کردم که لبه های سبز سفری داشت گذاشتم.
زانوهایم سستی میکرد، پایین اجاق گاز روی زمین نشستم، من آهن بودم و زمین آهن ربا. دوست نداشتم بلند شوم،با انگشت سبابه ام آرام روی کمد چوبی که کنارم بود و یک لنگه درش کنده شده بود میزدم و غرق در افکارم بودم.
عروسی سوگل است چه بپوشم؟ خانه را باید مرتب کنم، درس هم نخوانده ام، راستی خاله مریم هم یک دست بشقاب چینی گرفته و عجب پزی هم میدهد! یک آن یادم آمد قابلمه روی اجاق است، هییییین بلندی کشیدم و مثل فنر از جا پریدم .پایم به دامن بلندم گیر کرد و سلقمه ای خوردم و بعد دست به کمر ایستادم.
چه قدر پیاز نامرد بود، شاید یک ربع از چهار ربع ساعت هم نشده بود نشسته ام، آن چنان یکدست سوخته بودند که محال ممکن یکدست طلایی شوند.
زیرش را خاموش کردم و دوباره همان جا ماتم زده نشسته ام. دوست داشتم در دیوار آگهی بگذارم یکی بیاید قابلمه را بشورد و دوباره پیاز خرد کند و طلایی شده تحویلم دهد.
آرام ضربه ای به پیشانی ام زدم و نقنق کنان گفتم:« کاش حواستو بیشتر جم میکردی»
با خودم فکر میکردم که حالا و روز مومن هم همین طور است، گاهی آنقدر خودمان را اسیر روزمرگی ها میکنیم که یادمان میرود برای چه خلق شدیم، چرا باید دغدغه این را داشته باشم چه بخورم چه بپوشم ؟ از اشرف مخلوقات به دور است تا این حد اندیشه پایینی داشته باشد، باید بیشتر مراقب اعمالم باشد، اگر مراقب پیاز داغم بودم این شکلی جزقاله نمیشد، اگه مراقبه نداشته باشم اعمالمان هم مثل این پیاز داغ میسوزد، میتوانم دیگ را بشورم، میتوانم باز پیاز داغ درست کنم، اما وقتی دچار روزمرگی شوم، فرصت هایم برای بندگی میسوزد و آن وقت روسیاهیش برای ذغال نمی ماند، برای من میماند!
همین حالت را در ماه رمضان داشتم، خسران زده امروز و فردا کردم تا یک شب بنشینم و دعای افتتاح بخوانم. یک روز خود را مشغول کوکب کردم و یک روز پیراهن اقدس، و سرانجام شد آنچه را که توقعش نداشتم. ماه رحمت تمام شد و به دلم ماند یک روز از سی روز رحمتش را برای خودم وقت بگذارم، دست به سوی آسمانش بگیرم و الهی العفو بگویم.
یاد بیتی از سعدی شیرین سخن افتادم که میگفت: «سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست. در میان این و آن فرصت شمار امروز را»
#تولیدی
#به_قلم_خودم
#برای_طلبه_نوشت
جمله آسفالتی
بعد از یک ماه عبادت و بندگی حسابی بازار عقد و عروسی این حوالی داغ است، شاید صدای بوق ماشین عروس ساعت یک شب باعث شود رشته ی خوابت از هم پاره شود و ندانی قسمت چندم خوابت بودهای! اما بلند نمیشوی و اموات طرف را جلوی چشمش نمی آوری.
عاقد میخواند: ان نکاح سنتی، نکاح سنت من است ،سنتی از پیامبر که به بهترین وجه جاری میشود، وجهی به ذوق دارد و وجهی به عشق. عشقی که عروس و داماد را به هم میرساند و پله پله منی که ما شده را در دریای عشق الهی غوطه ور میکنند.
امشب شاید حوالی نه شب بود، وقتی که پیاده داشتم لبِ خیابانی را گز میکردم که انتهایش لانه عشق چهل سال پیش پدر و مادرم است، نوشته ای آن هم درست وسط خیابان توجهم را جلب کرد:« همه دخترا پول پرستن !»
با اسپری مشکی آن هم در دل آسفالت.
هوشمندی که نویسنده اش داشت قابل تحسین بود، مکانی را انتخاب کرده بود که محل عبور و مرور بود، از حق نگذریم از آن دست خط هایی هم نبود که زیر آفتاب راه برود. درنگاه اول شاید خنده دار بود، شاید بعضی ها چون من یک نمه اشک مژه هایشان را خیس کرده باشد و شاید خیلی ها هم مثل آن دختری که با آن حجم ریمل روی مژه هایش قدرت پرواز داشت بی تفاوت گذشته اند. برای هضمش نوشابه هم کم بود،
چهار کلمه روی آسفالت یک دنیا حرف داشت امشب، حکایت از حقیقت تلخ زندگی این روزهایمان دارد، آنقدر تجملات و چشم و همچشمی هارا چاشنی زندگی هایمان کردیم که حسابی بی مزه شده! آنقدر خرج و مخارج الکی برای ازدواج تراشیدیم که جز حسرتش برای عده ای چیزی نمانده! مولای ما ساده زیست بود، همسرش شب عروسی، لباس عروسی اش را به فقیر داد و عروس هایمان برای یک شب لباس چند میلیونی میخرند و میگویند: «یک شبه دیگه، هزار شب نمیشه!»
حالا اگر تعداد النگوهایمان از الگوهای دختر فلانی کم شود سنگ از آسمان میبارد؟ خب لابد نامزدش داشته بدون آنکه به قرض بیفتد بخرد، خب حالا چرا شش تا؟ آن هم النگو های ضخیم و حجیم عربی؟
اگر یخچالمان دوقلو مدل بووووووق نباشد، قرمه سبزی ات خوب جا نمی افتد؟
یاد حدیثی امام صادق علیه السلام افتادم که فرمودند:«کسی که مجردی را تزویج کند و امکان ازدواج او را فراهم نماید از کسانی است که در قیامت خداوند به آنان نظر لطف می کند.»
وسائل الشیعه، ج 20، ص 45
#به_قلم_خودم
#برای_طلبه_نوشت
تا اذان مغرب حدود دو ساعت مانده بود، سیب زمینی های حلقه ای ته دیگ ماکارونی را درون روغن داغ انداختم تا یک ورشان طلایی شود. ماکارونی هارو آبکش کردم و ریختم توی قابلمه، مشغول مخلوط کردنشان با سس بودم که گوشی ام زنگ خورد، اعتنا نکردم، کدبانوهایش میدانند اگر در این مرحله ماکارونی را ول کنیم شفته میشود، جایتان خالی! زبان روزه بزاق دهانم قشنگ راه افتاده بود، مشغول دلبری کردن با این رشته ها بودم که خواهرم بدو بدو گوشی را آورد گفت:« جایی مسابقه برنده شدی؟ زنه میگه یه ایرپاد به ارزش ده تا پانزده میلیون بردی! بیا آدرس بده بهش!
گوشی را کنار گوشم چسباندم و به اهل خانه هیییییییییییییس بلندی گفتم! شسته رفته حرف میزد، میگفت از اداره پست تهران زنگ میزند و در قرعه کشی شماره من در آمده و ایرپاد بردهام. پرنده خیالم پرواز کرد، با پانزده تومان چه کارهایی میتوانستم بکنم؟ نازنین آبرنگ میخواست! بابا عینکش اش شکسته بود! راستش یک لباس نو هم برای مادر بد نبود!
با چنگالی که در دستم بود ماکارونی هارا تکانی دادم، چنگال را در ماکارونی ها چرخاندم و با باری از ماکارونی به دهانم بردم، شاید خانم پشت گوشی هم صدای ملچ ملوچش را شنیده باشد، از حق نگذریم خوشمزه بود! سپردم ماکارونی را دم بگذارند و داشتم آدرس میدادم.به گفتن اسم خیابان نرسیده بودم که یکهو آنتن گوشی پرید و تماس قطع شد! مات تماس قطع شده بودم، همه را به خط کردم تا دوباره تماس بگیرند، مبادا جایزه پریده باشد؟ نکند کس دیگری را جایگزینم کند؟ در ذهنم سربازان جنگ جهانی دوم و سوم و پنجم مشغول مبارزه بودند و سوی هم تیر و ترکش و خمپاره می انداختند.
گوشه ی دیوار آشپزخانه که دست راستش دربود کز کردم و زانوهایم را در شکمم جمع کردم. بلند گفتم :«دیدی شانس ندارم»
برادرم بی هوا بدون اینکه بداند من پشت در نشسته ام در را باز کرد و گفت:« کی شانس نداشت؟»
درد بدی در صورتم پیچیده بود، دست کشیدم روی دماغم ببینم سرجایش هست یا نه؛ خداروشکر سالم بود.
ماجرا را که برایش تعریف کردم پقی زد زیر خنده! گوشی اش را در آورد و کمی با آن ور رفت و بعد گرفت جلوی صورتم!
با خیال اینکه دوباره میخواهد دماغم را ناکار کند هینی کشیدم!
لبخند هیستریکی زد و گوشی را از دستش گرفتم. سایتی را بازکرده بود که لب به لب پر بود از شکایت هایی از همان شماره ای که به من زنگ زده بود و به هوای ایرپاد پانزده میلیونی از آن ها کلاه برداری شده بود.
خداروشکری گفتم، خواهرم برگشت و به طرف من براق شد و گفت:«نرگس، چرا لبات روغنیه؟ نکنه…!»
پشت دستم زدم و گفتم:« از هول ایرپاد افتادم تو دیگ ماکارونی»
پ ن: برای یکی از دوستانم اتفاق افتاده.
#به_قلم_خودم
#اولین_روزه_من