شهید الداغی
صد پسر در خون بغلتد گم نگردد دختری !
#شهید_الداغی
#تولیدی
صد پسر در خون بغلتد گم نگردد دختری !
#شهید_الداغی
#تولیدی
پیاز هارا که نگینی خرد کردم مهمان روغن داغ کردم؛ جلیز جلیز کنان خودشان را جمع و جور کردند و رقص کنان در روغن این سو و آن سو میرفتند.
بی حوصله کفگیر چوبی را برداشتم، درون قابلمه چپ و راست کردم و بعد هم درون بشقاب زرد رنگی کردم که لبه های سبز سفری داشت گذاشتم.
زانوهایم سستی میکرد، پایین اجاق گاز روی زمین نشستم، من آهن بودم و زمین آهن ربا. دوست نداشتم بلند شوم،با انگشت سبابه ام آرام روی کمد چوبی که کنارم بود و یک لنگه درش کنده شده بود میزدم و غرق در افکارم بودم.
عروسی سوگل است چه بپوشم؟ خانه را باید مرتب کنم، درس هم نخوانده ام، راستی خاله مریم هم یک دست بشقاب چینی گرفته و عجب پزی هم میدهد! یک آن یادم آمد قابلمه روی اجاق است، هییییین بلندی کشیدم و مثل فنر از جا پریدم .پایم به دامن بلندم گیر کرد و سلقمه ای خوردم و بعد دست به کمر ایستادم.
چه قدر پیاز نامرد بود، شاید یک ربع از چهار ربع ساعت هم نشده بود نشسته ام، آن چنان یکدست سوخته بودند که محال ممکن یکدست طلایی شوند.
زیرش را خاموش کردم و دوباره همان جا ماتم زده نشسته ام. دوست داشتم در دیوار آگهی بگذارم یکی بیاید قابلمه را بشورد و دوباره پیاز خرد کند و طلایی شده تحویلم دهد.
آرام ضربه ای به پیشانی ام زدم و نقنق کنان گفتم:« کاش حواستو بیشتر جم میکردی»
با خودم فکر میکردم که حالا و روز مومن هم همین طور است، گاهی آنقدر خودمان را اسیر روزمرگی ها میکنیم که یادمان میرود برای چه خلق شدیم، چرا باید دغدغه این را داشته باشم چه بخورم چه بپوشم ؟ از اشرف مخلوقات به دور است تا این حد اندیشه پایینی داشته باشد، باید بیشتر مراقب اعمالم باشد، اگر مراقب پیاز داغم بودم این شکلی جزقاله نمیشد، اگه مراقبه نداشته باشم اعمالمان هم مثل این پیاز داغ میسوزد، میتوانم دیگ را بشورم، میتوانم باز پیاز داغ درست کنم، اما وقتی دچار روزمرگی شوم، فرصت هایم برای بندگی میسوزد و آن وقت روسیاهیش برای ذغال نمی ماند، برای من میماند!
همین حالت را در ماه رمضان داشتم، خسران زده امروز و فردا کردم تا یک شب بنشینم و دعای افتتاح بخوانم. یک روز خود را مشغول کوکب کردم و یک روز پیراهن اقدس، و سرانجام شد آنچه را که توقعش نداشتم. ماه رحمت تمام شد و به دلم ماند یک روز از سی روز رحمتش را برای خودم وقت بگذارم، دست به سوی آسمانش بگیرم و الهی العفو بگویم.
یاد بیتی از سعدی شیرین سخن افتادم که میگفت: «سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست. در میان این و آن فرصت شمار امروز را»
#تولیدی
#به_قلم_خودم
#برای_طلبه_نوشت
جمله آسفالتی
بعد از یک ماه عبادت و بندگی حسابی بازار عقد و عروسی این حوالی داغ است، شاید صدای بوق ماشین عروس ساعت یک شب باعث شود رشته ی خوابت از هم پاره شود و ندانی قسمت چندم خوابت بودهای! اما بلند نمیشوی و اموات طرف را جلوی چشمش نمی آوری.
عاقد میخواند: ان نکاح سنتی، نکاح سنت من است ،سنتی از پیامبر که به بهترین وجه جاری میشود، وجهی به ذوق دارد و وجهی به عشق. عشقی که عروس و داماد را به هم میرساند و پله پله منی که ما شده را در دریای عشق الهی غوطه ور میکنند.
امشب شاید حوالی نه شب بود، وقتی که پیاده داشتم لبِ خیابانی را گز میکردم که انتهایش لانه عشق چهل سال پیش پدر و مادرم است، نوشته ای آن هم درست وسط خیابان توجهم را جلب کرد:« همه دخترا پول پرستن !»
با اسپری مشکی آن هم در دل آسفالت.
هوشمندی که نویسنده اش داشت قابل تحسین بود، مکانی را انتخاب کرده بود که محل عبور و مرور بود، از حق نگذریم از آن دست خط هایی هم نبود که زیر آفتاب راه برود. درنگاه اول شاید خنده دار بود، شاید بعضی ها چون من یک نمه اشک مژه هایشان را خیس کرده باشد و شاید خیلی ها هم مثل آن دختری که با آن حجم ریمل روی مژه هایش قدرت پرواز داشت بی تفاوت گذشته اند. برای هضمش نوشابه هم کم بود،
چهار کلمه روی آسفالت یک دنیا حرف داشت امشب، حکایت از حقیقت تلخ زندگی این روزهایمان دارد، آنقدر تجملات و چشم و همچشمی هارا چاشنی زندگی هایمان کردیم که حسابی بی مزه شده! آنقدر خرج و مخارج الکی برای ازدواج تراشیدیم که جز حسرتش برای عده ای چیزی نمانده! مولای ما ساده زیست بود، همسرش شب عروسی، لباس عروسی اش را به فقیر داد و عروس هایمان برای یک شب لباس چند میلیونی میخرند و میگویند: «یک شبه دیگه، هزار شب نمیشه!»
حالا اگر تعداد النگوهایمان از الگوهای دختر فلانی کم شود سنگ از آسمان میبارد؟ خب لابد نامزدش داشته بدون آنکه به قرض بیفتد بخرد، خب حالا چرا شش تا؟ آن هم النگو های ضخیم و حجیم عربی؟
اگر یخچالمان دوقلو مدل بووووووق نباشد، قرمه سبزی ات خوب جا نمی افتد؟
یاد حدیثی امام صادق علیه السلام افتادم که فرمودند:«کسی که مجردی را تزویج کند و امکان ازدواج او را فراهم نماید از کسانی است که در قیامت خداوند به آنان نظر لطف می کند.»
وسائل الشیعه، ج 20، ص 45
#به_قلم_خودم
#برای_طلبه_نوشت
به جا آوردن همه اعمال شب های قدر برای منی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم یک مقدار بیش تر از توانم بود. مسجد محل ما کوچک بود و اکثر خانم ها از همان روز اول ماه رمضان برای خودشان جا قُرُق کرده بود، افطار را خورده نخورده چادر صورتی که ربان سفیدی داشت را به سر کردم، قرآن و مفاتیح را که برداشتم راه افتادم تا شاید جایی گوشه ای از مسجد نصیبم شود. وقتی به جلوی مسجد رسیدم در سبز رنگ مسجد بسته بود، فهمیدمنش سخت نبود، اهل تسنن در حال نماز خواندن هستند و برای اینکه حواسشان پرت نشود در مسجد تا بعد از نماز آنان بسته می ماند.
خودم را لالوی جمعیت جا دادم تا به محض باز شدن در بروم داخل، چشمتان روز بد نبیند، از زهرای 9 ساله فقط دو دست دیده میشد که چادر بلندش را گرفته بود تا کثیف نشود. غمزده از اینکه امشب را چه کنم، مادرم با یک فرش کوچک آمد و بیرون مسجد زیر تک درخت سنجد به احیا مشغول شدیم. یادش بخیر. موقع خواندن صد رکعت نماز که شد، چادرم را گیره زدم تا خیلی روی سرم اذیت نکند، دور دوم سوم نماز که رسید هم خوابم میآمد و هم خسته شده بودم، به سجده که رفتم گفتم خوب است علاوه بر ذکر سجده، سبحان الله هم بگویم. به سبحان الله سوم نرسیده بودم که همان جا در سجده خوابم برد.
وقتی دعای روز چهارم ماه رمضان را میخواندم،به فراز و اذقنی فیه حلاوة ذکرک رسیدم با خودم فکر کردم که عبادتم برای معبودم است یا از عادت؟ این عبادت برایم لذتی داشت ؟ خدایا شیرینی ذکرت را به من بچشان.
#به_قلم_خودم
#تولیدی
#اولین_روزه
چشمانش را ریز کرده بود به صفحه گوشی،سفیدی چشمانش به قرمزی میزد. آن تیله های مشکی محصور میان مژه های کوتاه چیزی را در صفحه گوشی دنبال میکرد! رگ گردنش متورم شده بود. صدای نفس کشیدنهای حرصی اش داشت مرا میترساند. همیشه آرام و با متانت برخورد میکرد و توقع این رفتار را از او نداشتم.
گوشی را با عصبانیت به کناری پرت کرد. کم پیش میآمد این طور عصبانی شود. درست شده بود مثل آن روزی که برای پهن کردن رختها به حیاط رفته بودم، حیاط خانه کوچکمان با صاحبخانه مشترک است، و من با خیال اینکه شوهر صاحبخانه دو هفته مأموریت به شهرستان رفته بی چادر به حیاط رفتم. مشغول پهن کردن رخت ها بودم که در قهوه ای رنگ حیاط، که اطراف آن را آجرهای زرد رنگ فراگرفته بود در لولا چرخید و قیژ قیژ کنان بازشد. مردی قد بلند با کله ای تراشیده و با لباس مشکی رنگی در چهارچوب در نمایان شد؛ به سه نرسیده خودم را به خانه رساندم.
در را بستم و به آن تکیه دادم، هنوز حالم جا نیامده بود که علامت سوال وار رو به رویم ایستاده بود. آن روز کارد میزدی خونش در نمیآمد، با سلام و صلوات جلویش را گرفتم تا نرود و دعوا راه نیندازد. عصبانی بود و هوار میکشید:«مرتیکه نفهم در طویله س که بدون یا الله سر تو عین گاو میندازی و میای تو! مستأجر داری، مستأجرتم ناموس داره بی ناموس!» از آن روز شاید یک سال بگذرد، اما امروز نمیدانم چه اورا انقدر عصبانی کرده است.
شربت زعفرانی خوش رنگی که از دیشب در یخچال مانده بود را در لیوان های گل صورتی ریختم. شربت را جلویش گذاشتم و همان جا نشستم. صدایم را صاف کردم و آرام گفتم :«آقا محمد چی شده ؟» به دیوار گچی روبه رویش که تابلویی با خط نسخ مزین به آیه شریفه -نصر من الله و فتح غریب- بود زل زده بود.
لب از لب باز کرد و گفت:« داشتم کانالای خبری رو چک میکردم، دیشب حرامزاده ها….» دنباله حرفش را خورد و سرش را بین زانوهایش فروبرد. به خاطر بارداری ام منع شده بودم تا اخبار را ببینم، به قول آقا محمد این هم برای خودم خوب بود و هم برای توراهیمان! حدس زدم در مورد غزه و فلسطین است. پرسیدم:« دیشب چی؟»اشک هایش تا پایین محاسن کوتاهش رسیده بود، صورت گرد گندمگونش رنگ پریده به نظر می آمد یا من این طور فکر میکردم. گفت:« دیشب ریختن توی بیمارستان شفا، یه زن باردار رو برهنه اش کردن، کتکش زدن، و بعد هم جلوی چشم شوهرش….» به هق هق افتاد.
یازهرایی گفتم و لبم را به دندان گرفتم، شوری خون را در دهانم حس میکردم. بغض گلویم را چنگ میزد، یاد آن فراز دعای افتتاح افتادم که میگفت:«اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ غَیْبَةَ وَلِیِّنَا.وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا
بارالها ما به درگاه تو شکایت می کنیم از فقدان پیغمبرت و از غیبت امام ما، و بسیاری دشمن ما و کمی عدد ما.
#به_قلم_خودم
#بیمارستان_شفا
#غزه