یارب یارب تماس را که وصل کردم با صدای بغض آلود طیبه رو به رو شدم. باورم نمیشد این همان دختری بود که تا دیروز عصر اتاق کوچک کنج حیاطمان را روی سرش گذاشته بود، و موقع خندیدن آن چال روی گونه اش گودتر میشد. وسط فین فین هایش فهمیدم که باید خودم را به او… بیشتر »
از مادربزرگش به مادربزرگم و از مادربزرگم به مادرم ارث رسیده است؛ شب بیست و یکم رمضان بساط تنور و پخت نان را مهیا میکردند، خمیر هارا چانه میکردند و به دل داغ تنور می سپردند. نمیدانم چون به نیت مولا بود خوشمزه بود یا چون با اشک پخته میشد؟ یا شاید هم چون… بیشتر »
تولد23 سالگی درست 23 سال پیش بود؛ با گریه چشم به جهان باز کرد، دست به دستش کردند و اورا سپردند به آغوشی امن. پدرش در گوش راستش آرام نجوا کرد:« اشهدان علی ولی الله». یاد گرفته بود در هر بار زمین خوردن بگوید:« یاعلی» و زندگی او عجیب با نام آقایی عجین… بیشتر »
برای آدم خجالتی ای مثل من سخترین پروژه عکاسی، پرتره محیطی بود؛ وقتی داشتم از بازار روز بیرون می آمدم دیدمش. چهره آرام و دلنشینی داشت .این پا و اون پا کردم که آیا سوژه امروزم او باشد یا نه؟ سرش خلوت بود و بهانه خرید واکس مشکی سری به او زدم. از زیر عینک… بیشتر »
نمیدانستم وسط دعای عهد صبح جمعه، بخندم یا گریه کنم؛ وقتی روی شانه ام زد و التماس دعا داشت و بعد پرسید:« خانم جان هرچی گشتم ضریحو پیدا نکردم، ضریح کجایه؟» #یک_عکس_یک_جمله #تولیدی #به_قلم_خودم #کوتاه_نوشت بیشتر »